تاریخ انتشار: 1395/2/28 9:24     /     کد خبر : 1588     /     دسته خبر : ادبیات
سخن نیوز: / نوشته سید حسین سیدی رکنی /سقف آسمان پوشیده از ابرهای تیره وتار بود، با اینکه خورشید نیمی از مسیر راهش را طی نکرده بود، قسمتی از اطراف زمین با وجود انباشتی از ابرهای سیاه تاریک شده بود. الی و آرتی از پشت شیشه های پنجره چوبی به سقف آسمان پوشیده از ابرسیاه غلیظ چشم دوخته بودند و از ترس تاریکی بخود می لرزیدند.سکوت مطلق فضای داخل اتاق حاکم بود. لحظات سخت و نفس گیر همچنان می گذشت . با آنکه شب شد، اما از بارش باران خبری نبود، الی و آرتی دلخسته وغمگین مادر رنجورشان را در حلقه گرفته بودند، انگار انتظار شنیدن قصه طولانی از زبان مادر را داشتند.مادر بغض گرفته با چندین سرفه پی درپی بصورت دراز کشیده روی تختش میخکوب شده بود ، بی آنکه کلامی بر زبان آورد مدام اشک می ریخت ، آرتی از جایش بلند شد، دست های خود را در دستان خواهرش الی گره زد . آنگاه آن دو چهره معصوم مات و مبهوت به صورت نیمه خشکیده مادر زوم شدند، آرتی بی آنکه حرفی بزند ، بغضش ترکید ، گریه سرداد. بدنبال صدای درب داخل اتاق پدر وارد شد، تنها با بیان یک کلام سلام به سمت همسرش که لبخند سردی بر لبانش نقش بسته بود ، رفت و به آرامی خم شد و با دندان هایش لب زیرین را سفت نگه داشت و با تلخند گفت: حال امروزت چطوره ؟ اصلا از جایت پا شدی ؟ قدم زدی؟ الی تو چهره مادرش زل زد ، با بازیگوشی به کمک پشت کف دست راستش ابتدا قطرات اشک از چشمان مادرش و سپس از چشمان خودش را پاک کرد و بی درنگ جهت حفظ روحیه مادر به لکنت گفت : نه، نه پدر، اما من به جایش قدم زدم.پدر با دلسردی از جایش برخاست و به سمت گوشه دیوار رفت، و با گوشی تلفن همراه خود مشغول شماره گیری شد . دقایقی در کارش نتیجه نگرفت و گوشی تلفن همراه را روی گوشه میز تلویزیون گذاشت، و چند قدمی به سمت آرتی رفت، اما از ادامه حرکت منصرف شد و به سرجایش برگشت و اینبارسرش را بطرف دیوار اتاق گرفت .صدای هق هق گریه آرتی شدیدتر شد ، الی از کنارمادرش بلند شد ، به سمت آرتی رفت ، و قصد داشت با دستان نوازشگرانه آرتی را آرام کند، نه اینکه موفق نشد ، بلکه صدای شیون سوزناک الی با صدای شرشر باران درهم پیچید. آرتی گریه کنان دستگیره پنجره اتاق را چرخاند، سرش را بیرون انداخت . ناگهان مادر به سختی خودش را روی تخت نیمه بلند کرد و با صدای آمیخته از سرفه گفت: آرتی، پنجره رو ببند ، باد سرد میاد ، از سردی تا صبح همگی تلف میشیم. آرتی دلگیر و افسرده دست هایش را در فضای بیرون از اتاق آویزان کرد و گفت: مامان بارون میاد ، بادش هم خیلی ملایمه الی گفت: آرتی گوش کن مامان چی میگه ؟ حرف اونو روی زمین نذار. پدر سرش را به سمت آرتی برگرداند و گفت: پسرم ، شرایط مادرت رو که می بینی ، پس بهتره پنجره رو ببندی.آرتی پنجره رو بست ، بطرف مادرش رفت ، و با دست های خیسش دور گردن مادرش را گرفت و به زور لبخندی زد و گفت : مامان ، بارون امشب با شب های دیگه فرق داره ، قطراتش عین شیشه بلورمی مونه ، آدم رو آرامش میده ، تو الان حس می کنی یا نه؟ مامان بارون امشب بی حکمت نیست ، اگه بخواد هر چیزی رو بشوره ، خیلی خوب جلا میده ، مامان حس می کنم بارون داره همه جارو تمیزمی کنه ، مامان امروزخیلی انتظاربارش بارون روکشیدم، آخه دیشب خواب بارون رو دیده بودم. مامان باورکن دیشب بارون با من حرف زد ، همه چی رو گفت ، مامان بارون گفته قراره چه اتفاقی بیفته ،مامان حرفای منو می شنوی یا نه ، حتی بارون گفته واقعیت تلخه ولی بایستی باورش کرد. مامان ، حرفای بارون رو می شنویمادرسرش را به اطراف چرخاند. الی سرمادرش را روی بالینش گرفت ، و با اشاره و ایما به آرتی گفت : آرتی حرفات رو تموم کن ، فعلا حال مادر چندان خوب نیس ، خوابش میاد ، بذار استراحت کنه. آرتی کنار مادرش همانند یک انسان در انتظار به بدنه تخت مادرش لم داد و آرام آرام از باران می گفت. پدر به سمت آرتی رفت و زیرگوشش گفت : آرتی پسرم چقدر از بارون میگی ؟ بارون هم یه برکت خداست ، بایستی شاکر باشیم ، پس دستهایت رو بسوی خدا بگیر ضمن شکر گذاری طلب شفاعت مادرت رو بکن ، بهش بگو بیماری سرطان سالهاست حق خندیدن رو ازش گرفته ، آه و ناله من و مادرت که تاثیر نداشت ، شاید حرفای شما تاثیر گذار باشه. الی با انگشت سبابه پشت پدرش را می کوبد و از او می خواهد تا آرتی را از جایش بلند کند ، پدر این کار را کرد ، اما وقتی که قصد داشت آرتی را بطرف اتاقش هدایت کند ، متاسفانه در مقابل مقاومت آرتی نتیجه نگرفت. آرتی خودش را از دستان پدر جدا کرد و در امتداد چند قدمی تخت مادرش ایستاد.الی سه و چهار برگ دستمال کاغذی را از توی جعبه اش در آورد و به سمت پدرش گرفت ، گفت: پدر، ممکنه اینها رو خیسش کنی برایم بیاری، آخه لبانش زود خشک میشه . پدرسریع چند برگ دستمال کاغذی را برداشت و به سمت شیرآب آشپزخانه رفت . و دستمال کاغذی ها را بصورت نیم تردر اختیار الی گذاشت . الی جهت اطمینان از میزان آبش دستمال کاغذی ها را بالای کاسه ی کنار تخت مادرش لای انگشتانش به بازی گرفت .آنگاه آنها را چندین بار روی لبان خشکیده مادر مالش داد. پدر اینبار بدون درخواست الی چندین برگ دستمال کاغذی دیگر را بصورت خیس کرده در اختیار الی گذاشت. الی اینبار با اینکه با دستمال کاغذی های تازه ، انگشتان دست و پای مادرش را ماساژ می داد. چند ثانیه ای بخاطر لمس و حس کردن اعضای نحیف مادرش ، تحمل تماشای کارش را نداشت، با اینکه مشغول بازی گرفتن کف دستان مادرش در میان دستانش بود ، لحظه ای سرش را برگرداند. تا شاید به انرژی مصاعفی دست یابد. مادربا مشقت سرش را بالا و پائین می کرد ، الی با تلخ کامی روی صورت مادرش بوسید، هنوز صورت خود را کاملا بالا نگرفته بود ، بار دیگر بغضش ترکید ، به سرعت با کف دستانش جلوی صورت خود را پوشاند. تا مادر بیشتر احساس نگرانی نکند. مادر چشمان نیمه بازش را بازتر کرد و با انگشتان باریک و سردش روی صورت الی دست کشید. و با یک نفس عمیق بصورت کلمات شمرده به الی گفت: دخترم ، شوهرت هنوز ازکار نیومده ؟ الی گفت : امشب شیفت شب اونه. مادربا شوق ناباورانه انگشتان نحیفش را روی لباس های الی چرخاند ، گفت : الی جان ، بذارحرفام رو بزنم هم خودم سبک بشم ، هم خودت ، حرفم اینه ، کارت زیاد شده ، تو تنها خواهر آرتی نیستی، منبعد مادرش هم هستی ، خیلی مواظبش باش ، به زن و زندگی اش اهمیت بده ، ازت می خوام عروس خوبی واسش پیدا کنی. هیچوقت تنهایش نذار، هیچوقت ، هیچوقت . صدای شکننده رعد و برق بصورت ممتد بر فضای داخل اتاق حاکم شد. گویا دیگر صدای مادر بیرون نمی آمد. آرتی با اینکه در جایش ایستاده بود، چنان بخود می لرزید که توان ایستادن را در خود نمی دید، بی صبرانه درست روی نقطه کف پایش نشست. پدر بطرف همسرش رفت ، و انگشتان دست چپش را روی پیشانی همسرش گذاشت . چند ثانیه ای نگذشته بود که پدر خیلی سریع رنگ باخت ، هراسان به سمت گوشی تلفن همراه روی میز تلویزیون رفت و چندین بار شماره گرفت و حرفهایش بخاطر آهستگی صدا برای الی و آرتی قابل مفهوم نبود . گوشی تلفن را در سرجایش گذاشت ، مجددا بسمت تخت همسرش رفت و دو زانو مقابل صورتش روی زمین نشست. پدر به الی گفت: دخترم مادر رو سریعتر آماده اش کنین ، الان زنگ زدم اورژانس 115 میاد، آرتی بسمت مدارک پزشکی مادرش رفت و الی مانتوی کرم رنگ مادرش را از داخل قفسه کمد لباس بیرون کشید. پدر از پشت شیشه های پنجره اتاق متوجه رقص نور اورژانس 115 مقابل آپارتمانش شد . الی و آرتی دو طرف بازوان مادر را روی کتف های خودشان انداختند و از جایش بلندش کردند و برق آسا دگمه های مانتویش را بستند .مادر در هنگام ترک اتاق ، نیم نگاهی به تختش انداخت و لبخند معناداری زد. الی و آرتی روی صندلی بخواب کنار تخت اورژانس 115نشستند ، گویا دیگرصدای هق هق گریه آن دو تمام توان آنها را گرفته بود ، فقط بجای مادرنفس می کشیدند . اورژانس 115بی وقفه زوزه کشان ازآپارتمان دورشد. نگارش/ 5 فروردین 94
1403/8/30 0:12
1403/8/29 8:6
1403/8/28 23:41
1403/8/27 9:11
1403/8/27 5:46
1403/5/13 1:28
1402/2/10 1:23
1400/2/9 19:28
1399/10/28 4:25
1399/9/3 8:34
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها