تاریخ انتشار: 1395/2/21 21:32     /     کد خبر : 1533     /     دسته خبر : ادبیات
سخن امروز: مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی میگذرد که او به چهرة خودش درآینه نگاه نکرده است.
سخن امروز: مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی میگذرد که او به چهرة خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی درهمین حدود میگذرد که اوخندیدن خود را حس نکرده است. قطعاً به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیواعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامة خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیزمواظفاند شناسنامة قبلیشان را ازطریق پست به محل صدورارسال دارند تا بعد ازچهارهفته بتوانند شناسنامة جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کارجستن شناسنامهاش بشود، وخیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چراتصورمیشود سیزده سال ازگم شدن شناسنامة اومیگذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سروکارداشته است، وآن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی وسه سال پیش، چون اودرزمانی بسیار پیش ازاین، دریک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک باربرود پای صندوق رای وشناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی ازصفحات آن مهرزده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگرباشناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را درکجا گذاشته یا درکجا گماش کرده است. حالایک واقعة تاریخی دیگرپیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت وشناسنامه گم شده بود. اول فکرکرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را درمجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد ویکراست رفت به ادارة سجل احوال. درادارة سجل احوال جواب صریح نگرفت وبرگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند وبیاورد اداره. بله، همین طوربود. به اواین جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جورباید نوشت؟ نشست روی صندلی ومداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی میکنیم که شناسنامة آقای ... مفقودالاثرشده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد وازخانه بیرون آمد ویکراست رفت به دکان بقالی که هفتهای یک بار ازآنجا خرید میکرد. اما دکاندارکه ازدردسرخوشش نمیآمد، گفت اورا نمیشناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم اورا نمیداند، چون تا امروزبه صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشتهاید!»بله، درست است ،باید اول میرفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت وشلوارو پیراهنش را یک بارمیداده لباسشویی وقبض میگرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظة خوبی داشت و مشتریهایش را - اگر نه به نام اما به چهره – میشناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفاً ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟»خواهش می شود؛ واقعاً که. دست کم قبض، یکی ازقبضهای ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد بله، قبض.آنجا، روی ورقة قبض اسم و تاریخ سپردن لباس وحتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را باقید رنگ آن، مینویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگربه کجا وچه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی درهمان راسته بود واوهرهفته، نان هفت روزخود را ازآنجا میخرید. اما چه موقع ازرو بود که شاگرد شاطرکناردیواردراز کشیده بود وگفت پخت نمیکنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت وازکناردیوارراه افتاد طرف خانهاش، با ورقهای که ازیک دفترچة چهل برگ کنده بود.پشت شیشة پنجرة اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سرشب بود که به نظرش رسید با دست پرراه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی وازاو بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد ورد واثری ازشناسنامة او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا..چرا... چرا ممکن نیست؟ با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتاً بلندی گوشة لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ ورفتند. شاید ساعتی بعد ازچای پشت ناهاربود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی وبنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگاربا یک قوطی کبریت درراه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگرتا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج وازپشت عینک ذره بینیاش به خطوط پروندهها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار میشد.حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگاردیگرطلبید و رفت طرف قفسة مقابل که با حرف ب شروع میشد، و پرسید «فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چیزی عرض نکرده بودم.» بایگان پرسید «چرا؛ به نظرم اسم واسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!» ومـرد گفت «خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم.» بایگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشید؟» مردگفت «خیر... خیر.»بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دیرنشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟» مردگفت «خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر میکنم اسم خود را به یاد نمیآورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامهای دست و پاکرد؟»بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتماً...» و مرد گفت«هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلاً میشود صرف نظرکرد. راستی چه اهمیتی دارد؟» بایگان گفت «هرجورمیلتان است. اما من فراموشی و نسیان را میفهمم. گاهی دچارش شدهام. با وجود این، اگراصراردارید که شناسنامهای داشته باشید راههایی هست.» بی درنگ، مرد پرسید چه راههایی؟ و بایگان گفت «قدری خرج بر میدارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را میشناسم که دستش در این کاربازاست. می توانم شما را ببرم پیش او.بازهم نظرشما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم.اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دوازپیاده روپیچیدند توی کوچهای که به خیابان اصلی میرسید وآنجا میشد سواراتوبوس شد ورفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچهایش را میشناخت. آنجا یک دکان درازبودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجرقدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم درحجره نشسته بود، بایگان را میشناخت. پس جواب سلام اورا داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد وازمیان هزارهزارقلم جنس کهنه وقدیمی گذشت ومرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پردة چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و دریک صندوق قدیمی را بازکرد وانبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرارداده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جورشناسنامهای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق میافتد که آدمهایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخهایش فرق میکند که ازآن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم. بعضیها چشمشان رامیبندند وشانسی انتخاب میکنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جورسلیقهای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ وشغلتان چی باشد؟ چه جورچهرهای، سیمایی میخواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر وممکن است. خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم؟ این جورشانسی ممکن است شناسنامة یک امیر، یک تاجرآهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارندة مستغلات... یا یک بدست آورندة موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلاً نگران نباشید. این یک امرعادی است. مثلاً این دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمیکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امورتبلیغات مربوط می شود؛ مثلاً صاحب امتیازیک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامة تلویزیونی. همه جورش هست. واسم؟ اسمتان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا ازسنخ اسامی شاهنامهای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را میپسندید؟مردی که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش واندیشناک ماند، وزآن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگرزحمتی نیست بگرد وشناسنامهای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟» بایگان گفت «هیچ چیزغیرممکن نیست. نرخش هم ارزانتر است. ممنون؛ ممنون، بیرون که آمدند پیرمرد دکاندارسرفهاش گرفته بود ودرهمان حال برخاسته بود وانگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره رابکشد پایین، ولابه لای سرفههایش به یکی دومشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند میگفت فردا بیایند چون «ته دکان برق نیست» و ... مردی که درکوچه میرفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی درحدود سیزده سال میگذرد که نخندیده است وحالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندانهایش یک به یک شروعکردند به وآمدن، فرو ریختن وافتادن جلو پاها وروی پوزة کفشهایش، همچنین حس کرد به تدریج تکهای از استخوان گونه، یکی ازپلک ها، ناخنها و... دارند فرومیریزند؛ وبه نظرش آمد، شاید زمانش فرارسیده باشد که وقتی، اگررسید به خانه وپا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر – برای آخرین بار – درآینه به خودش نگاه کند!
1403/5/13 1:28
1395/2/28 9:24
1395/2/28 2:55
1395/2/21 21:32
1402/2/10 1:23
1400/2/9 19:28
1399/10/28 4:25
1399/9/3 8:34
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها