تاریخ انتشار: 1395/2/28 2:55     /     کد خبر : 1587     /     دسته خبر : ادبیات
باران تندی می بارید. اتوبوس زرد رنگی مقابل آپارتمان سه طبقه ای توقف کرد . صدای ممتد بوق اتوبوس جمعیت را از آپارتمان آجرنما بیرون کشید. لحظاتی بعد جمعیتی از پیران سوار اتوبوس شدند . دود غلیظی از اتوبوس برخاست. بی آنکه کسی محو تماشای حرکت اتوبوس بماند ، اتوبوس از جایش کنده شد. آهنگ ملایم رادیو هم نتوانست همهمه داخل فضای اتوبوس را سر و سامان دهد. راننده اتوبوس دکمه ضبط را فشار داد . همهمه شدت گرفت. راننده تبسم تلخی کرد و به راهش ادامه داد. و گاه گاهی از داخل آینه نگاهی به مسافران می انداخت، و هر لحظه چهره اش برافروخته تر می شد و با خود می اندیشید، چرا در جایشان آرام نمی گیرند. پیرمرد باریک اندام بصورت خم شده از جایش بلند شد بدون توجه دیگران صدای غزلی را سر داد. پیرمرد دیگری دکمه های شنل قرمزش را لای انگشتانش بازی میداد. پیرزنی با حالت قهر آمیز کنارش نشسته بود، با دندان های مصنوعی اش ناخن هایش را می سائید. پیر مرد دیگری کمربند شلوارش را به جای کراوات دور یقه پیراهنش پیچانده بود، مدام در انتهای اتوبوس قدم می زد. صدای ممتد عطسه پیرزنی همه را به اعتراض واداشت. ناگهان راننده اتوبوس با صدای دلخراش همه را به سکوت دعوت کرد. حتی صدای غزل هم به گوش نمی رسید. گویی اتوبوس بدون تپش ضربان قلب مسافران به حرکت خود ادامه می دهد. ریزش قطرات باران هر لحظه بیشتر می شد. راننده از آینه نگاهی به مسافرین اتوبوس انداخت، خشمش گرفت ، غرولندکنان اتوبوس را کنار جاده ای پارک کرد، و از جایش بلند شد. خود را به انتهای اتوبوس رساند، و مقابل پیرمردی که پابرهنه به صندلی ها لمیده بود ،ایستاد، و با خشم از بهداشت و نظافت گفت، از ادب ، شخصیت گفت، گفت ، گفت، اما هیچ صدایی نشنید. از خونسردی پیرمرد پابرهنه نفرتش گرفته بود. بدنش را به سمت جلو خم کرد و با کف دست راستش دوش های سمت چپ پیرمرد را تکان داد. پیرمرد با صورت پف کرده دست هایش را کنار زد و در جایش آرام گرفت. راننده اتوبوس نگاهی به دیگر مسافران اطراف انداخت ، بی درنگ پرخاش کنان از پیرمرد خواست تا کفش هایش را بپوشد. پیرمرد لنگه جوراب ها را از داخل جیب شلوار کوتاهش در آورد و مشغول پوشیدن شد. پیرزنی که در امتداد پیرمرد به صندلی لمیده بود، به بهانه اعتراض از رفتار راننده اتوبوس از جایش بلند شد. دیگر مسافران به یکدیگر نگاهی انداختند . صدای همهمه درهم پیچید. راننده به زور خودش را به قسمت جلوی اتوبوس کشاند و در سر جایش قرار گرفت. صدای موتور اتوبوس به صدا در آمد . راننده دندان هایش را روی لب زیرین صورتش قفل کرد، و به آرامی از آینه نگاهی به چهره مسافران انداخت. ترس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.بار دیگر سکوت مطلق در فضای داخل اتوبوس حکمفرما شد. از شدت باران کاسته شد. اتوبوس با سرعت مسیر جاده کوهستانی را طی می کرد. راننده با لبخند سردی نگاهی به یکی از مسافران قسمت جلوی صندلی انداخت و بر سرعت اتوبوس افزود. صدای ممتد سرفه پیرزنی دیوار سکوت را شکست به دنبال آن پیرمرد کچلی با دانه های درشت شانه رنگی دو طرف سبیل هایش را تاب می داد ، صدای قهقهه خنده سر داد و هر لحظه صدای قهقهه خنده بیشتر می شد و با این که ترس تمام وجود راننده را فرا گرفته بود، بی اراده خندید. همه با صدای بلند خندیدند.قهقهه خنده صدای موتور اتوبوس را در خود گم کرده بود. اتوبوس مثل یک دونده در دل کوهستان می دوید. تپه های بلند را پشت سر گذاشت. و در قله ایستاد. هر چه صدای قهقهه خنده بیشتر و بلندتر می شد صدای موتور اتوبوس آرامتر می شد. تا اینکه صدای موتور اتوبوس خاموش شد. راننده اتوبوس اخم هایش را در هم کرد. از اتوبوس پیاده شد. و چند تکه سنگ درشتی برداشت و به تنهایی سنگ ها را به لاستیک چرخ های عقب اتوبوس تکیه داد و نگاهی به قسمت های مختلف اتوبوس انداخت. و آنگاه با جعبه آچاری زیر اتوبوس دراز کشید. آچاری چرخاند،و محتوی قوطی روغن موتور را در جایش ریخت. سیگاری را آتش زد . دست هایش را با مایع ظرفشوئی گلی شست. پشت فرمان نشست. نگاهی به جلوی اتوبوس انداخت. پیرمرد شنل قرمزی پای اتوبوس ایستاده بود، و با یک قطعه چوپ مشغول جدا کردن سنگ های زیر چرخ لاستیک اتوبوس بود. راننده اتوبوس با لبخند کوتاه جلویش سبز شد، و با علامت سر تشکر کرد، و خم شد سنگ ها را برداشت. و بار دیگر صدای موتور اتوبوس در دل کوه پیچید. نور خورشید نمایان شد، اتوبوس با تاب کوتاهی مقابل باغی توقف کرد.مسافران بدون کفش و جوراب از اتوبوس پیاده شدند . زن میانسالی مقابل درب باغ ناظر پیاده شدن مسافران بود، با ترشرویی نگاهی به راننده انداخت و مسافران را داخل باغ جای داد، و درب باغ را محکم بست. روی دیوار چسبیده به درب باغ کلماتی با مضمون اردوگاه موقتی آسایشگاه روانی سالمندان به چشم می خورد. راننده سریع از داخل جیب اورکت خود پاکت نامه را برداشت، و کاغذ تاخورده ای را باز کرد ، و با دقت نوشته های آن را خواند . با نگاه متفکرانه لبخندی زد. دست هایش را به سوی آسمان گرفت. پیروزمندانه دنده های اتوبوس را جابجا کرد. هنوز سر اتوبوس را از مقابل باغ نگرفته بود، که همان زن میانسال با یک گونی ، دستگیره درب اتوبوس را چرخاند. و بدون کلامی کفش و جوراب های مسافران را از لابلای صندلی ها جمع کرد و بدون نگاهی درب اتوبوس را بست و وارد باغ شد. راننده دکمه ضبط را فشار داد و با صدای قهقهه خنده مسیر کوهستان را پیمود/.سید حسین سیدی رکنی –فروردین ۸۰
1395/2/28 9:24
1395/2/28 2:55
1395/2/21 21:32
1403/5/13 1:28
1402/2/10 1:23
1400/2/9 19:28
1399/10/28 4:25
1399/9/3 8:34
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها