تاریخ انتشار: 1400/2/9 19:28     /     کد خبر : 4362     /     دسته خبر : ادبیات
داخلی - مسجد - شب
پیکر شهیدی داخل تابوت وسط جمعیت بچشم می خورد. مسجد مملو از جمعیت می باشد. مردم بصورت فشرده پیکر شهید را احاطه کردند. حتی زنان از قسمت بالکن مسجد درحالت ایستاده گلبرگهای رنگارنگ را از شاخه های گل جدا می کنند و به فضای داخل مسجد می ریزند.
تصویر پیرزنی را می بینیم که عکس شهیدی را به گردنش آویزان کرده ، و به سختی خود را از لای جمعیت قسمت بالکن بیرون می کشد ، و محتوای ظرف شیشه گلاب گل محمدی را به سمت جمعیت داخل مسجد می پاشد. بخاطر ازدحام بیش ازحد مردم در شب وداع با شهید هر لحظه برجمعیت داخل مسجد افزوده می شود . صدای محکم و بلند مرد میانسال پای تربیون بعنوان سخنران مجلس با آن حرارت آتشین درخصوص جبهه و جنگ هم نمی تواند از میزان همهمه فضای داخل مسجد بکاهد.
سخنران: امروزجوانان رشید مملکت ما درصحرای گرم خوزستان چنان رشادتی از خود نشان می دهند که رسانه های شرق و غرب جهان از انعکاس دادن آن واهمه دارند . ( با چندین برگ دستمال کاغذی عرق های صورتش را پاک می کند) دنیا بداند ، خط شکنان ما در خط مقدم جبهه از یکدیگر سبقت می گیرند ، اما واهمه ندارند.
داخلی – سالن نمایش دانشگاه – عصر
پرده سینمای دانشگاه صحنه های اواخر فیلم بچه های هیروشیما به نویسندگی و کارگردانی کانتو شنیدو بر اساس رمانی از آراتا اوسادا تولید سال 1952 محصولی از کشور ژاپن را به نمایش می گذارد.
جمعی از دختران و پسران دانشجو طبق نوع جنسیتی آنان بصورت کنارهم ، گاها پراکنده بر روی صندلی های خود به تماشای فیلم نشسته اند .
رضا ، اکبر و جواد از دانشجویان ترم سوم رشته مدیریت دولتی بعنوان مسئول راه اندازی دستگاه نمایش فیلم پای دستگاه نمایش ایستاده اند.
نمای عمومی از پشت سر افراد پای دستگاه نمایش و تماشاگران داخل سالن نمایش و پرده سینما.
اکبر : ( خطاب به رضا و جواد ) فیلم که تموم شد، شما دستگاهها رو جمع کنین و سرجایش بذارین. منهم پیش حاجی اقا صادق زاده میرم ، نامه درخواستی مون رو بهش میدم.
رضا : ( با بالا گرفتن کف دست راستش) تحمل کن ، بهتره سه نفری بریم.
اکبر: ( با نگاه معنا دار به رضا) لزومی نداره سه نفری بریم ، یه نامه اس ، میذارم روی میز کارش ، همینکه خوند ، بهم میگه چکار کنم .
جواد : حتما میگه برین پوتین هارو بپوشین ، اتوبوس داره حرکت می کنه.
اکبر: ( سرش را به سمت جواد می چرخاند) مزه ، ( نامه را از داخل کیفش بیرون می کشد و به سمت رضا می گیرد) پس شما برین.
جواد : آقای عقل کل ، دندون روی جیگر بذار ، سه نفری میریم.
داخلی – دفتر بسیج دانشگاه – عصر
جوانی حدودا 34ساله آنطرفتر از داخل قفسه های ایستاده مشغول نگاه کردن محتوای داخل پوشه ها می باشد ، پاکت نامه درخواستی بصورت باز شده روی میزکار بچشم می خورد . اکبر، رضا و جواد با اشاره و ایما با یکدیگرزیر لبی حرفهایی برای هم رد و بدل می کنند.
اکبر: حاجی آقا ، تو رو خدا بذار ما بریم ، عجب اشتباهی کردیم ترم تابستونی گرفتیم .
رضا: حاجی آقا ، تابستونه ، هواگرمه ، رزمندگان نیاز به استراحت دارن ، امضا بزنین ما بریم.
حاجی آقا: ( سرش را از روی پوشه ها بر می دارد) چرا شماها مثه یه بچه دبستانی لج بازی می کنین، هفته دیگه تاریخ امتحانات شما شروع میشه ، چرا متوجه نیستین ، یه ترم موندین درس خوندین ، درست موقع امتحانات می خواین برین جبهه . دانشگاه واسه خودش یه ضوابطی داره ، اصرار نکنین ، راه حلی نداره. بذارین به کارهام برسم .
حاجی آقا قصد ترک دفتر کارش را دارد . با اشاره دست از آنها می خواهد دفترکارش را ترک کنند.
خارجی – شهر – خیابان – عصر
تاکسی بعد از طی مسافتی کوتاه مقابل اتوبوس می ایستد . اکبر و رضا و جواد از تاکسی پیاده می شوند ، پیرمردی تپل اندام با قد متوسط روی پله درب ورودی اتوبوس ایستاده فریاد می زند.
پیرمرد تپل: اتوبوس در حال حرکته ، بپر سوار شو جا نمونی ، آخرین اتوبوس داره حرکت می کنه .
اکبر ، رضا و جواد سوار اتوبوس می شوند ، داخل اتوبوس مملو از جمعیت می باشد . بطوریکه جواد دو بار بخاطر فشردگی داخل اتوبوس بالا و پایین می کند ، بالاخره اتوبوس حرکت می کند. دود از دودکش اتوبوس رهگذران را وادار می کند با کف دستهایشان صورت خود را بپوشانند. نمای عمومی از پشت بدنه اتوبوس که اتوبوس مسیر روستایی را که اطراف آن زمین شالیزاری است با صدای دلخراش موتورش می پیماید .
خارجی – حیاط دانشگاه – صبح
خودرویی وارد محوطه دانشگاه می شود ، رضا ، اکبر و جواد از روی نیمکت محوطه دانشگاه بلند می شوند و به سمت خودرو می روند. حاجی آقا از خودرو پیاده می شود .
رضا : حاجی آقا ، چند ماهی توی جبهه می مونیم ، بعدا بر می گردیم امتحانات رو میدیم.
حاجی آقا ( در حال قفل کردن خودرو ) معلومه چی میگین ، تاریخ برگزاری امتحانات و سوالات آن بصورت متمرکز انجام میشه ، اینجا دانشگاهه ، مهدکودک که نیست هر زمانی دراز بکشین نقاشی بکشین .
اکبر: شرایط جنگه ، لابد دانشگاهها هم بخشنامه داخلی دارن ، با داوطلبین جبهه ها چگونه عمل کنن.
حاجی آقا : بله ، چنین بخشنامه ای هم داریم . اما در شرایط حاد ، زمان اعلام نیاز نیرو ، نه در شرایط عادی ، یه کلام ختم کلام ، دست رئیس دانشگاه هم بسته هستش ، هیچکی نمی تونه برایتون کاری کنه.
جواد : پریشب توی روستای ما شهیدی رو آوردن ، تموم بدنش ترکش خورده بود، استاد یکی از دانشگاههای مازندران همسنگر اون بود ، اون شب پای تریپون اونقدر از جبهه وجنگ گفت ، ما سه نفر کنار تابوت پیکر شهید بودیم ، با هم پیمان بستیم به هر طریقی هستش هرچه زودتر خودمون رو به جبهه برسونیم.
اکبر : ما حرفهایمون رو زدیم ، چه موافقت بکنین ، چه موافقت نکنین ، ما رفتنی هستیم.
حاجی آقا : شما که تصمیم خودتون رو گرفتین ، پس واسه چی بطرف ما اومدین ؟
رضا: حاجی آقا ، قبلا 7 ماه توی خط مقدم جبهه هر کدوم مون فرمانده یه گروهی بودیم.
خارجی - منطقه جنگی - شب
صدای رضا روی تصاویر فیلم ، گاها صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره از سوی طرفین به گوش می رسد. تصاویری از اکبر با گروهی از رزمندگان را در رزم شبانه نشان می دهد، که اکبر بعنوان فرمانده گروه را هدایت می کند .
صدای رضا روی تصاویر: اکبر فرمانده گروه شناسایی منطقه بود .
ادامه تصاویر، تصاویر رضا و جواد بصورت جداگانه با دو گروه آرپی چی زن ، که در حین درگیری با دشمن را به نمایش می گذارد .
صدای رضا روی تصاویر : من و جواد فرمانده گروه عملیاتی آرپی چی زن بودیم .
ادامه سکانس – خارجی – حیاط دانشگاه – صبح
جواد : الانم مارو نیاز دارن ، نبایستی سنگر رو خالی کنیم .
حاجی آقا: دانشگاه هم سنگر داره ، سنگر علم و دانش ، این مملکت به شماها مدیران دلسوز و متعهد نیاز داره .
اکبر : ( رو بطرف رضا و جواد) ما که رفتنی هستیم ، بهتره بریم با رئیس دانشگاه اتمام حجت کنیم .
حاجی آقا : فعلا برین کلاس ، منهم یه ساعت دیگه درخواست شمارو توی جلسه مطرح می کنم ، ببینیم خدا چی می خواد.
رضا: حاجی آقا ، نیازه ماهم بیاییم توی جلسه حرفهایمون رو بزنیم .
حاجی آقا: برین کلاس هاتون ، میخواین بیایین توی جلسه اشک تمساح بریزین.
داخلی – کلاس دانشگاه – صبح
قسمت راست کلاس در چندین ردیف دانشجویان پسر و به همین صورت در قسمت چپ کلاس در چندین ردیف دانشجویان دختر به توضیحات استاد که مطالب درس را بصورت نموداری بر روی تخته وایت برد روی دیوار نصب شده است ، گوش فرا می دهند . اکبر ، رضا و جواد ضمن پادداشت برداری مطالب استاد به آرامی با هم صحبت می کنند.
داخلی – دفتر بسیج دانشگاه – صبح
صادق زاده مسئول بسیج دانشگاه پشت میز کارش مشغول صحبت کردن با تلفن می باشد . اکبر ، رضا و جواد با کوبیدن به درب وارد دفتر می شوند . صادق زاده با دیدن آنها گوشی تلفن را سرجایش می گذارد .
حاجی آقا : ( با لبخند) با دفاعیه مسئول فرهنگی دانشگاه ، به درخواست شما موافقت شد. ولی خیلی مواظب خودتان باشین ، از دانشجویان بسیجی فعال دانشگاه هستین ، دانشگاه هم سنگر داره ، سنگر هم نیاز به سنگربان فعال مثه شماهارو داره . حالا که اعزام میشین ؟
جواد: همین فردا حرکت می کنیم ، به محض اینکه به هفت تپه رسیدیم ، خودمون رو به لشکر25 کربلا معرفی می کنیم ، اونها رزومه مارو دارند ، خودشون بلدند مارو چه جوری فتیله پیچ کنن .
همگی می خندند ، رضا ، اکبر وجواد بطرف حاجی آقا می روند و او را بغل می گیرند .
خارجی – جاده هراز – ترمینال شرق تهران - روز
اتوبوس سفید رنگی مسیر جاده هراز را می پیماید . چندین نمای مدیوم شات و لانگ شات از حرکت اتوبوس در جاده هراز . بالاخره اتوبوس در پارگینک ترمینال شرق توقف می کند . مسافرین اتوبوس یکی بعد از دیگری از اتوبوس خارج می شوند . نهایتا اکبر ، رضا و جواد هم با کوله پشتی و لباس بسیجی از اتوبوس پیاده می شوند . جمعیت به سمت دفاتر فروش بلیط از نگاه اکبر غیر منتظره می باشد .
اکبر: چی شد ؟ همه به سمت دفاتر یورش می برند .
رضا جلوتر از بقیه حرکت می کند ، مرد و زن بطریقی خودشان را به داخل دفاتر می کشانند . برخی ها لبخند زنان از دفاتر خارج می شوند .
رضا : ( رو به طرف پیرمردی که سیگاری را از داخل جیبش در می آورد و آنرا آتش می زند) عموجان ، چی شد ؟
پیرمرد: هنوزهم نمی دونی ، جنگ تموم شد .
رضا: ( با حالت تعجب برانگیز ) یعنی چه ؟
پیرمرد: برو داخل ، تلویزیون داره از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل میگه .
اکبر و جواد هاج واج به رضا نگاهی می اندازند و همگی بسرعت داخل یکی از دفاتر فروش اتوبوسرانی می شوند.
داخلی - دفتر فروش بلیط - روز
صدای گوینده تلویزیون درهنگام قرائت بیانیه قطعنامه 598 لابلای همهمه مسافرین درهم می پیچد .
رضا : حالا که اینطوره یه ناهار دلچسب می خوریم بر می گردیم .
اکبر : واقعا هم همینطوره ، میگم چه جوری آقای صادق زاده رو نگاه کنیم ، مگه ول کن معامله هست .
جواد: حاجی راست می گفت ، دانشگاه هم سنگره ، پس سنگر سنگره
هرسه همدیگر را بغل می کنند ./ کات
فیلمنامه کوتاه : سنگر سنگره
نوشته : سید حسین سیدی رکنی
8/2/1400
استفاده از آن با ذکر عنوان نویسنده و حفظ محتوای آن بلامانع است
تلفن تماس / 09111121970
1403/3/18 12:16
1403/3/12 13:46
1403/3/12 13:40
1403/3/10 17:45
1402/10/30 20:1
1403/5/13 1:28
1402/2/10 1:23
1400/2/9 19:28
1399/10/28 4:25
1399/9/3 8:34
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها