تاریخ انتشار: 1395/8/29 3:8     /     کد خبر : 2311     /     دسته خبر : مجازی
سخن امروز: به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، گلعلی بابایی محقق و نویسنده حوزه دفاع مقدس در نوشتاری از خاطرات جنگ تحمیلی
سخن امروز: به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، گلعلی بابایی محقق و نویسنده حوزه دفاع مقدس در نوشتاری از خاطرات جنگ تحمیلی و حمله نیروهای بعثی به سوسنگرد و اینکه رزمندگان ما با چه مشکلاتی رو به رو بودند روایاتی از مقام معظم رهبری و دکتر چمران میآورد و مینویسد:
در حالی که سوسنگرد از یک سو در زیر شدیدترین آماج آتش توپخانهای و از سوی دیگر در معرض تهاجم واحدهای زرهی ارتش بعث قرار داشت و عنقریب در حال سقوط بود، ناگهان تدبیری از سوی امام خمینی (ره) ورق را برگرداند. حضرت آیتالله خامنهای که نقش اساسی در اجرایی نمودن این تدبیر امام داشت، در بیان خاطرات خود میفرماید:
«در کنار همه اینها یک چیزی که قویاً به کمک ما آمد و من فراموش کردم بگویم پیغام مرحوم اشراقی (داماد امام) بود که اوایل همان شب، از تهران با من تلفنی تماس گرفت و گفت امام فرمودند: بپرسید خبرها چیست؟ من گفتم خبر این که قرار بر این است فردا عملیاتی انجام بگیرد و ظاهراً من یک اظهار تردیدی کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است نشود، مگر این که امام دستوری بدهند ایشان رفت و با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرمودهاند تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود و تیمسار فلاحی هم خودش باید مباشر عملیات باشد، این را هم مخصوصاً قید کرده بودند که البته تیمسار فلاحی آن وقت جانشین رئیس ستاد بود و عملاً در عملیات مسؤولیتی نداشت بلکه مسئولیت را فرمانده نیروی زمینی داشت.
من وقتی این را از مرحوم اشراقی گرفته بودم چون ظاهراً شب بود و وقت نبود نگفتم و یا شاید هم فکر میکردم که حالا صبح خواهد آمد و مثلآً شب احتیاجی نیست گفته شود، اما وقتی این مسئله پیش آمد دیدیم حالا وقت آن است که این پیغام را الان برسانیم. لذا نشستم دو تا نامه نوشتم یکی ساعت 1:30 بعد از نیمه شب، یکی هم ساعت 2 و آن را که ساعت 1:30 نوشتم به آقای سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92 نوشتم، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول حضرت امام پیغام دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و سوسنگرد باز شود، بنابر این اگر تیپ 2 نباشد این کار عملی نخواهد شد و من این را به تیمسار ظهیرنژاد هم گفتهام و ایشان قول دادند با بنیصدر صحبت کنند که تیپ یباید و به هر حال شما آماده باشید که تیپ را به کار گیرند و لذا مبادا به خاطر پیغامی که اول شب به شما از دزفول داده شده، شما تیپ را از دور خارج کنید.
این نامه را نوشتم ساعت 1:30 دادم به دست یکی از برادرانی که در آنجا با ما بود و گفتم این را میبری، اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود، از خواب بیدارش میکنی و این کاغذ را قطعا به او میدهی. نامه ساعت 2:00 را هم نوشتم به تیمسار فلاحی و برای او هم نوشتم که تیپ را خواستهاند از دست ما بگیرند و گفتیم که باید باشید و مسئولید بروید دنبال آن که این تیم را به کار بگیرید. البته مضنون این نامهها را من اجمالا به شما گفتم و عین این نامهها را متاسفانه آن وقت از رویشان فتوکپی برنداشتم، اما احتمالا باید در مدارک لشکر 92 باشد که اگر چنانچه الان بروند و نگاه کنند، این نامهها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهید چمران، گفتم شما هم یک چیزی ضمیمه آنها بنویسید، تا نظر هر دوی ما باشد. ایشان هم پای هر کدام یک شرح دردمندانهای نوشت، با توجه به این که ایشان خیلی ذوقی و عارفانه کار میکرد. اما من خیلی با لحن قرص و محکمی نوشته بودم، دیدم واقعا اگر کسی نوشته مرحوم چمران را بخواند، دلش میسوزد که ما اصلا در آن روز چه وضعی داشتیم. به هر حال، ساعت 2 این را هم فرستادم برای سرتیپ فلاحی و خوب خاطرمان جمع شد که این کار انجام میگیرد، اما در عین حال دغدغه داشتیم. چون بارها اتفاق افتاده بود که کار تا لحظات آخر به یک جایی میرسید، اما به دلیلی دستور توقف آن داده میشد و برای همین بود که دغدغه داشتیم.
صبح زود که از خواب بلند شدم برای نماز، درصدد برآمدم ببینم وضع چطور است که دیدم الحمدالله وضع خوب است و شنیدم ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده. معلوم بود همان نامه که نوشته شد، اینها مشغول شده بودند. یعنی ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده بود و اگر چنانچه بنا به امر میخواستند کار کنند، تا وقتی آن آقا از خواب بیدار شود و به او بگویند و او بخواهد مشورت کند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر میشد و ساعت 11 هم عمل میشد که هرگز در انجام عملیات موفق نبود. یعنی انجام میگرفت ولی یک چیز ناموفق بیربطی میشد که قطعا شکست میخوردیم.
اما اینها ساعت 5 صبح که هوا هنوز تاریک بود، با شروع به کار، از خط عبور کرده بودند. یعنی شاید ساعت 4 راه افتاده بودند و شاید هم زودتر. به هر حال، مرحوم چمران بلند شدند و رفتند، اما من چون در داخل ستاد مقداری کار داشتم، و چند تا ملاقات هم داشتم، ملاقاتهایم را انجام دادم و راه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عملیات. البته وقتی رفتم آنجا، دیدم شهید فلاحی هم رفته و صبح زود عبور کرده بود که آقای چمران و آقای غرضی هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزدیکیهای صحنه درگیری، یا در خود صحنه درگیری. و بالاخره همه آنها حضور داشتند که وقتی ما حدود ساعت 9:00 الی 9:30 رفتیم، دیدیم نیروهای ما پیش رفته بودند و یک ساعت بعد که حدود ساعت 10:30 بود، سرتیپ ظهیرنژاد هم آمد و ایشان هم رفت جلو. همه مشغول بودند و ما میرفتیم در داخل واحدها، عقب و واحدهای درگیر پیاده میشدیم، با آنها صحبت و احوالپرسی میکردیم و از عملیات خبر میپرسیدیدم که دائما گفته میشد خبرها خوب است و پیشبینی میشد ساعت 2:30 وارد سوسنگرد خواهیم شد.
بعد شاید حدود ساعت یک بود که من برگشتم اهواز. چون میخواستم بیایم تهران، کار داشتم. وقتی رسیدم اهواز، با خبر شدم که دکتر چمران مجروح شده. خیلی نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضیه این طور بوده است که چمران و دو محافظش، که یکی همان شهید اکبر بود (و فامیلش را الان یادم نیست)، اینها مشغول جنگیدن بودهاند که تنها میمانند و عراقیها آنها را به رگبار میبندند. ولی مرحوم چمران که آدم قوی و ورزیدهای در جنگ انفرادی بود، خودش بعدا میگفت من آن روز مثل ماهی میغلتیدم، برای اینکه مورد اصابت گلولههای عراقیها قرار نگیرم. یکی از محافظینش که همراه ایشان بود، یک گوشه امنی را پیدا میکند و سنگر میگیرد. اما آن دیگری، یعنی شهید اکبر نتوانسته بود خودش را حفظ کند و شهید شد. آن وقت، در حالی که او شهید شده و پای چمران هم زخم خورده بود، یک کامیون عراقی از آنجا عبور می کند.
چمران میبیند که شکار خوبی است؛ تفنگ را میکشد و کامیون را به رگبار میبندد که راننده عراقی میافتد و میمیرد. بعد ایشان به کمک آن محافظ، میآید و سوار کامیون میشود، و در عقب کامیون میافتد و محافظش کامیون را برمیدارد میآید اهواز. یعنی شهید چمران مجروح را از میدان جنگ، با یک کامیون عراقی آوردند به محل و من تقریبا حدود ساعت دو بود که رفتم بیمارستان، دیدم بحمدالله حالش خوب است. منتها جراحت رانش، یک جراحت نسبتا کاری بود که سی چهل روز ایشان را انداخت. لذا وقتی ایشان را از اتاق عمل بیرون آورند، تمام سفارشش این بود و مرتب به من و سرهنگ سلیمی التماس میکرد که شما را به خدا نگذارید حمله از دور بیفتد و حمله را ادامه بدهید، که همین طور هم شد و الحمدالله ساعت 2:30 بچههای ما مظفر و پیروز وارد سوسنگرد شدند.»
سرهنگ زرهی غلام رضا قاسمی، فرمانده وقت لشگر 92 زرهی اهواز که مخاطب حضرت آیتالله خامنهای در آن نامه تاریخی بوده است، میگوید:
«باور کنید، اگر سوسنگرد سقوط میکرد روز بعد اهواز هم به صورت جدی در خطر سقوط قرار میگرفت و عرصه برای دفاع بسیار سخت میشد. پس از دریافت نامه از حضرت آیتالله خامنهای و شهید چمران، به مقام معظم رهبری گفتم که من دیگر پشت تلفن نمینشینم و میخواهم اقدامی انجام دهم و شما با بیسیم من را پیدا خواهید کرد. بعد از آن، ما بلافاصله حرکت کردیم و رسیدیم به منطقه بیرون از حمیدیه. پس از بررسی شرایط و جوانب، به همه فقط نیم ساعت زمان استراحت داده و نیروها را هم توجیه کردم. بخشی از لشکر 77 خراسان برای عبور از خط توجیه شده و با نیروهای سپاه هم موضوع را هماهنگ کردم.
به تانکها دستور دادم که در حال حرکت اقدام به شلیک کنند و همین مسئله باعث شد عراقیها شروع به فرار کنند و ما ضمن استفاده از وسایل غنیمتی، شش گردان مکانیزه لشکر را تجدید سازمان کردیم و هشت جعبه موشکانداز تاو هم به غنیمت گرفتیم که بعدها در مقابله با دشمن، خیلی به کار نیروها آمد. به نظر من، نقش حضرت آقا در این موضوع خیلی خیلی مهم بود اگر ایشان نبودند، این عملیات انجام نمیشد و مشخص نبود تبعات ناگوار اشغال سوسنگرد چه میشد؟ ایشان تا صبح بیدار بودند و هماهنگیها را انجام میدادند تا عملیات به نتیجه برسد. وقتی با حضرت آقا ارتباط گرفته و به ایشان گفتیم که این مقدار پیشرفت کردیم، واقعا خرسند شدند. چون دو لشکر بعث جلوی ما ایستاده بود و پیشروی به این سادگیها محقق نمیشد.»
شهید دکتر مصطفی چمران، در بخشی از خاطرات خود از نبرد حماسی سوسنگرد در روز بیست و ششم آبان 1359 میگوید:
«دشمن هم فهمید که سلاح ضد تانک ما تمام شده و به طور کلی فلج هستیم. لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشتها را گره کرده و با فریاد اللهاکبر به سوی تانک روی جاده حمله کردهاند. مات و مبهوت شدم که چگونه میتوان با شعار اللهاکبر بر تانک غلبه کرد. برخود میلرزیدم که هم اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو میکند، اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان و خروشان با فریاد اللهاکبری که لحظه به لحظه رساتر میشد، ان را تعقیب میکنند.
برای یک لحظه، احساس کردم اگر چنگال محاصره آنها، دوستان ما را در بر بگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین میکرد. فورا تصمیمی سخت گرفتم و راه خود را 180 درجه کج کردم و به سرعت به سوی سوسنگرد، به حرکت درآمد. اکبر چهرهقانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدالله عسگری نیز به من ملحق شد. ما سه نفر، شتابان به سوی سوسنگرد میتاختیم و دوستان ما همچنان به سوی شرق میرفتند. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فورا به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه، از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته، که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشیده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. شب تاسوعا بود و تصویر عاشورا و لشکریان یزید، که من را محاصره کرده بودن، و دیوار آهنین تانکها که اطراف من را سد کرده و آتشبار شدید آنها که من را میکوبیدند.
احساس میکردم عاشوراست و در رکاب امام حسین میجنگم. با پای مجروح خود راز و نیاز میکردم: ای پای عزیزم، ای آن که همه عمر وزن من را تحمل کردهای و من را از کوهها و بیابانها و راههای دور گذراندهای. ای پای چابک و توانا که در همه مسابقات من را پیروز کردهای، اکنون که ساعت آخر حیات من است، از تو میخواهم که با جراحت و درد مدارا کنی. مثل همیشه چابک و توانا باشی و من را در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی. و به راستی که پای من، من را لنگ نگذاشت و هرچه خواستم و اراده کردم، به سهولت انجام داد و در همه جست و خیزها و حرکاتم، وقفهای به وجود نیاورد. به خون نیز نهیب زدم، آرام باشد. این چنین به خارج جاری مشو. من اکنون با تو کار دارم و میخواهم که به وظیفهات درست عمل کنی.
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان میبارید و من نیز مرتب جابهجا میشدم و با رگبار گلوله، از نزدیک شدن آنها ممانعت میکردم. یکبار پشت برجستگی خاک، که عادتا مطمئنتر بود، متوجه سمت چپ شدم. دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و به سمت من نشانهگیری میکنند. لباس ببر پلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند. سن آنها حدود 30 تا 35 سال بود. من نیز بدون لحظهای تاخیر، بر زمین غلتیدم و در همان حال، رگبار گلوله را بر آنها گشودم. آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فورا خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم. در طرف راست نیز گروههای زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی میکردند. به خصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی میکردند.»
سرلشکر محمدعلی (عزیز) جعفری؛ فرمانده کل سپاه که در آن مقطع به همراه دوست همراهش، علیرضا عندلیب در واحد خمپاره سپاه سوسنگرد خدمت میکردند، خاطرات آن محاصره و شکست حصر سوسنگرد را این گونه بیان کرده است:
«عمده نیروهایی که داخل شهر، در محاصره عراقیها قرار داشتند، رزمندگان اعزامی از سپاه شهرستان تبریز، به فرماندهی علی تجلایی و تعدادی هم پاسداران اعزامی از خرمآباد و دیگر شهرهای ایران بودند. آن چیزی که بعدها از آن اطلاع پیدا کردم، مشعر بر این واقعیت بود که به دلیل آتش سنگین دشمن، آب و برق شهر قطع شده، اما تلفنها هنوز بوق داشتند. بچههای تبریزی مدافع شهر، به وسیله یکی از همین تلفنها، با شهید آیتالله مدنی، امام جمعه تبریز تماس می گیرند و از ایشان کمک میخواهند. آنها به شهید مدنی میگویند: اگر هرچه زودتر به داد ما نرسید، همگی ما شهید یا اسیر میشویم.
بعد از تماس بچههای تبریزی حاضر در سوسنگرد با آقای مدنی، ایشان بلافاصله با امام خمینی تماس میگیرد و از حضرت امام کمک میخواهد. اما هم به بنی صدر دستور میدهد تا هرچه سریعتر نیروی کمکی بفرستد و سوسنگرد را از آن وضعیت خارج کند. حضرت امام به تیمسار فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد به صراحت فرموده بود: من سوسنگرد را میخواهم و اگر لازم بشود، خودم به آنجا خواهم آمد!
گویا بنی صدر این دستور امام را جدی نمیگیرد و اقدامی نمیکند. آیتالله خامنهای که در آن مقطع نمایندگی امام در شورای عالی دفاع را به عهده داشتند، به محض اطلاع از این وضعیت، شخصا به اهواز آمدند و بلافاصله دست به کار شکستن محاصره سوسنگرد شدند. ایشان ابتدا به همراه دکتر مصطفی چمران، فرمانده ستاد جنگهای نامنظم، طرحی را برای این منظور آماده میکنند و سپس برای اجرایی شدن آن، با تیمسار ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران تماس میگیرند و علت عدم اعزام تیپ 2 لشکر 92 زرهی به منطقه را از تیمسار جویا میشوند. اما از آنجا که عناصر وابسته به بنیصدر در ردههای بالای ارتش نفوذ داشتند، مانع از آن شدند تا دستور امام، مبنی بر جلوگیری از سقوط سوسنگرد، به مرحله اجرا درآید. از اینجا بود که آقای خامنهای رسما وارد عمل شدند و با ارسال نامهای به فرمانده تیپ 2 لشکر 92 ارتش، دستور صریح امام را به وی ابلاغ کردند.
خود من صبح روز بیست و چهارم یا بیست و پنجم آبان بود که در حوالی حمیدیه از این دستور امام اطلاع پیدا کردم. همگی خوشحال بودیم که با آمدن نیروهای کمکی، میتوانیم دوستانمان را نجات دهیم. همزمانی که وضعیت و شرایط مناسبی از آنها گزارش نمیشد. صبح روز بیست و ششم آبان، تیپ 2 زرهی لشکر 92 آمد و در محور حمیدیه مستقر شد. فرماندهان این تیپ، دنبال راهنماهایی میگشتند که به منطقه آشنا باشد. رفتم جلو و گفتم: من منطقه را خوب میشناسم. بعد هم همان جا وضعیت منطقه و نحوه استقرار نیروهای خودی و دشمن را برایشان تشریح کردم. به آنها گفتم: تا روستای ابوحمیظه، هیچ نیروی عراقی حضور ندارد. نگاهی معنیدار به من کردند، ولی از سر ناچاری، اطلاعاتی را که داده بودم، پذیرفتند و مبنای کارشان قرار گرفت. ظاهرا به من اعتماد کرده بودند. ساعت 10 صبح، در حالی که من سر ستون بودم، نیروها را به سمت روستای ابوحمیظه حرکت دادیم. نرسیده به روستا، نفرات تیپ از هم باز شدند و آرایش هجومی گرفتند. داخل روستای ابوحمیظه، تیمسار فلاحی و دکتر چمران منتظر نیروها بودند. شنیده بودم که آیتالله خامنهای هم در منطقه حضور دارد، اما من ایشان را در آنجا ندیدم.
هماهنگیهای لازم برای شروع حمله در داخل همین روستا انجام گرفت. در آنجا تعدادی از نیروها تحت امر دکتر چمران قرار گرفتند و تعدادی دیگر که به صورت ضربالاجل از سپاه تبریز آمده بودند، به فرماندهی آقای ناصر بیرقی، آماده حمله شدند. در واقع کل این نیروها، در اختیار من و آقای دقایقی قرار گرفتند.
حوالی ظهر روز دوشنبه بیست و ششم آبان (روز تاسوعا)، با آماده شدن تیپ 2 ارتش، رزمندگان گروه جنگهای نامنظم و نفراتی که از سپاه تبریز اعزام شده بودند، کارمان را شروع کردیم. در این عملیات، من به عنوان نیروی تکور، همراه بچههای تبریز، آماده حرکت شدم، اما چون اسلحه نداشتم، دربهدر دنبال سلاح میگشتم تا دست خالی نباشم. در همین موقع،دیدم یک نفر از داخل ستون نیروهای گروه چمران فریاد زد: چه کسی میتواند با موشک دراگون کار کند؟ من که قبلا در پادگان گلف آموزش مختصری از کار با موشکانداز دیده بودم، بلافاصله گفتم: من بلدم!
همان جا موشکانداز دراگون را تحویلم دادند. من هم آن را انداختم روی دوشم و همراه نیروها راه افتادم سمت سوسنگرد. شکل حرکت به این صورت بود که تانکها از جلو و نفرات پیاده هم از پشت سر آنها حرکت میکردند. شانسی که آورده بودیم، این بود که عراقیها هنوز فرصت نکرده بودند توپخانهشان را در منطقه مستقر کنند. به همین دلیل، آتش زیادی روی سرمان ریخته نمیشد. فقط گاهگداری با فرود آمدن یک گلوله توپ در دوردستها، سکوت منطقه شکسته میشد.»
غلامحسین افشردی، معروف به حسن باقری- مسئول وقت واحد اطلاعات ستاد جنگ جنوب سپاه- در گزارشات روزانه خود، وضعیت این شهر را در روز دوشنبه 26 آبان 1359 این گونه ثبت کرده است:
«در ساعت 13:30 نیروهای رزمنده سپاه و ارتش در یک حمله منظم و چریکی موفق شدند حلقه محاصره شهر سوسنگرد را که برادران پاسدار به مدت 48 ساعت دلاورانه مقاومت میکردند، بشکنند و نیروهای دشمن را که تلفات سنگینی متحمل شده بودند، با خواری بیرون برانند و غنائم بسیاری به چنگ آورند. حدود 45 نفر از کفار بعثی به اسارت درآمدند. همچنین تعدادی سرباز دشمن که زخمی شده بودند، برای مداوا به اهواز منتقل شدند. دشمن از ترس، فرصت جمعآوری کشتهها و زخمیها را نداشت و پا به فرار گذاشت. حدود 25 دستگاه تانک و خودرو حامل مهمات، سالم به غنیمت گرفته شد. 35 تا 37 دستگا تانک و خودرو توسط برادران پاسدار و هوانیروز به کلی منهدم شد. بازار شهر سوسنگرد توسط دشمن خسارات فراوانی برداشته و قسمتی از بیمارستان و جهاد سازندگی منهدم شده است. خسارات فراوانی نیز به منازل مسکونی وارد شده است. طبق مشاهدات عینی، دشمن در حمله ناجوانمردانه، با تانک از روی اجساد 8 تن از برادران پاسدار عبور کرده است.
آخرین گزارش از وضع شهر سوسنگرد تا ساعت 10:00 روز 59/8/27 حاکی است که دشمن از طرف جنوب سوسنگرد حدود 10 کیلومتر عقب رانده شد و هنوز نیز در حال عقبنشینی است. از جانب غرب، دشمن تا حدود 2 کیلومتری آن طرف رودخانه کرخه عقب نشسته و از آنجا شهر را به خمپاره بسته است. درگیری در این محل ادامه دارد و دشمن در حال عقبنشینی بیشتر است.»
1403/1/12 17:39
1400/12/29 23:0
1400/8/26 23:1
1400/7/4 9:12
1400/3/7 10:27
1403/8/25 1:19
1403/8/6 23:1
1403/7/1 1:3
1403/6/25 13:49
1403/6/21 7:42
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها