تاریخ انتشار: 1404/3/5 13:45     /     کد خبر : 7611     /     دسته خبر : هنری
طبق گزارشهای منتشرشده، این کارگردان و مترجم برجسته طی ماههای گذشته در یک آسایشگاه در استان مازندران زندگی میکرد و در همان محل نیز چشم از جهان فروبست.
شفیعی همواره به عنوان پلی میان ادبیات نمایشی کلاسیک و تماشاگر ایرانی شناخته میشد و بسیاری از آثار ترجمهشدهاش به عنوان متون مرجع در دانشگاهها و گروههای نمایشی مورد استفاده قرار میگرفت.
همچنین نسلهای مختلفی از هنرمندان تئاتر ایران، از آموزههای او بهرهمند شدهاند.
دکتر کمال الدین شفیعی دکترای هنرهای نمایشی از کشور آلمان دارد. استاد شفیعی پنج سال است که در چهارمحال و بختیاری« شهرکرد» زندگی می کند. دکتر کمال الدین هم اکنون با آموزشگاه هنر های نمایشی آرام شهرکرد همکاری دارد و در این آموزشگاه به آموزش تئاتر می پردازد . از او درخواست کردیم با درگاه تئاتر چهارمحال و بختیاری همکاری کند که مثل همیشه با مهربانی تمام پذیرفت و مقاله ای درباره آثار چخوف در اختیار ما قرار داد این مقاله او در سال اسفند ماه 1383 در نشریه داخلی خانه تئاتر نیز به چاپ رسیده است .درگاه تئاتر چهارمحال و بختیاری به زودی مقالاتی دیگر از این استاد گرانمایه با موضوع «برتولت فریدریش برشت» انتشار خواهد داد .
آنتوان پاولوویچ چخوف پزشک، قصه پرداز و نمایشنامه نویس نامدار روس و جهان، در بیستم ژانویه سال 1860 درشهر تاگانروک روسیه به دنیا آمد. همزمان با به پایان رساندن دوره ی دانشگاه در سال 1884 نخستین مجموعه داستان های کوتاه چخوف به نام «قصه های مل پومدنه منتشر شد و از پی آن آثار دیگری از او انتشار یافت. چخوف پس از پایان دانشگاه به عنوان پزشک در بیمارستان های مختلف شهر مسکو به کار مشغول شد و همزمان ادبیات را با نوشتن قصه دنبال می کرد. در سال های پایانی قرن نوزدهم تقریباً بخش بیشتری از زندگی خود را به نویسندگی اختصاص داد و آغاز سالهای دهه نود بیش از پیش به نوشتن داستان و قصه پرداخت و در همین دوره کار نمایشنامه نویسی را به طور جدی پی گرفت و در سال 1881 نمایشنامه ی «پلاتونف و دیگران»را نوشت.اجرای نمایشنامه های ایوانف در سال 1887 در شهر«ساردتوف»با ناکامی مواجه شد. بین سال های 1888 و1889 تک پرده های «خرس»، «خواستگاری»، «عروسی»، و«سالگرد»را نوشت. در سال1889 نمایشنامه ی«انسان جنگلی»در نخستین اجرا با عدم موفقیت روبه رو شد از این رو چخوف، بعد از اجرای ناکام این نمایش، چند سالی به عنوان نمایشنامه نویس سکوت کرد. نویسنده در این دوره کمتر به مسائل سیاسی علاقه نشان می داد و هوادار مکتب «تولستوی» بود، که دست زدن به هرگونه اعمال زور را حتا علیه بیداد و نابرابری ها رد می کرد. اما هر چند تضاد های اجتماعی، به ویژه در سال های پایانی قرن نوزدهم، در روسیه شدت می گرفت، بر نظریات و موضع گیری های چخوف تاثیر می گذاشت. او می دید که با وجود لغو برده داری زمین، مردم در چنبره ی یک اقلیت معدود رنج می برند. بهره ی کار و زحمت آنان همان گروه محدود را فربه تر می سازد و مردم را برهنه و تهی دست بر جا می گذارد. درسال 1890 به «ساخالین» سفر می کند و در دیدار از تبعیدیان تساریسم چهره هولناک حاکمیت مطلقه در برابرش نمایان می شود.مشاهده ی زندگی فلاکت بار و قربانیان دستگاه ترور و اختناق رژیم تساریسم از نظر سیاسی تاثیر شگرفی بر دیدگاهش می گذارد و او را به جمع مخالفان با رژیم مطلقه سوق می دهد. از آن پس می کوشد تا از راه های گوناگون و در حد توانایی های خود به نوعی از درد و رنج مردم بکاهد. مبارزه ی خستگی ناپذیر علیه بیماری فراگیر وبا، تلاش برای اجباری کردن تحصیلات ابتدایی، بخش بزرگی از زندگی اش را به خود اختصاص می دهد. در کار های ادبی این دوره اش اوضاع موجود با شدت وحدت بیشتری مورد انتف=قاد موبنده قرار می گیرد. حتا در این فرایند به آنجا می رسد که می پرسد : «چه باید کرد» و همین پرسش را در برابر بسیاری از آدم های داستان ها و نمایشنامه هایش قرار می دهد، اما آنها چون از اندیشیدن می گریزند، این پرسش نویسنده را بی پاسخ می گذارند. در داستان کوتاه «عروس» این جمله دقیقاً نظرگاه چخوف را روشن می سازد: «اصل قزیه این است که باید زندگی را دگرگون کرد، بقیه چیزها فرعی است».او بر این اعتقاد بود که دگرگونی های عظیم زندگی اجتماعی در پیش است و گریزی هم از آن نیست،طنین گامهاش را می شنید.در سال 1892 چخوف از مسکو به شهر «ملی خوو»کوچ می کند و در همین جا قطعه زمینی کوچک برای خود می خرد.بیشترین نمایشنامه های بزرگ او در این شهر آفریده می شوند. داستان «آسایشگاه شماره 6» و نمایشنامه های «مرغ دریایی» و «دایی وانیا» در اینجا پدید می آیند.بیماری سل که از مدت ها پیش رنجش می داد، شدت می گیرد و او را می آزارد.مجبورش می کندتا خانه و کاشانه اش را به «یالتا» منتقل سازد. نمایشنامه های «سه خواهر» و «باغ آلبالو» را در یالتا می نویسد.در همین جا و در این دوره از زندگی ادبی اش است که با «ماکسیم گورکی» دیدار می کند و دوستی پایداری بین او و گورکی پدید می آید.
آشنایی او با «استانیسلافسکی» و تئاتر هنر مسکو به همکاری مداوم و پر بار می انجامد و با اجرای آثارش تحکیم می یابد و نویسنده را در جهان نامدار می سازد. از روی دیگر، خود«استانیسلافسکی» امکان آن را می یابد تا با به اجرا گذاشتن آثار نمایش چخوف شیوه ی بازیگری و کارکردانی نوین خود را تکامل ببخشد. انزجار از دروغ پردازی، دوری از واقعیات، بیگانه بودن زندگی با صحنه تئاتر، که مرسوم آن زمان بود، این دو را به هم پیوند می دهد. آن ها سبک و روش دراماتورژی و بازیگری واقع گرایانه را برای تجسم انسان واقعی و معمولی می یابند و گسترش می دهند.بیان صحنه ای به خاطر ابراز حقایق باید از تکلف به دور باشد تا بتواند احساسات و تفکر آگاهانه تماشاگران را برانگیزاند. همکاری چخوف و استانیسلافسکی موجب اجراهای نمونهواری شد که تنها بر اعتبار جهانی تئاتر روسیه افزود، بلکه تأثیر آن تا به امروز نیز باقیست. چخوف در سال 1901 با «الگا کنیپر» که در نقشهای بیشماری از زنان بزرگ نمایشنامههایش ظاهر شده بود، ازدواج کرد. با شدت گرفتن بیماری سل در سال 1904 مجبور میشود برای معالجه و استراحت به آلمان برود و در 15 ژانویهی همین سال در شهر «بادنوایلر» چشم از جهان فرو میبندد. او را در مسکو به خاک میسپارند. آنتوان چخوف بیتردید یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان روسیه، اروپا و جهان به شمار میآید و از اهمیت والایی چه در تئاتر روسیه و چه در تئاتر جهانی برخوردار است. «برنارد شاو»، نمایشنامهنویس نامدار ایرلندی دربارهی او میگوید: «در میان نمایشنامهنویسان بزرگ و نامدار، چخوف حتا در کنار تولستوی، تورگنیف، همچون ستارهای با عظمت میدرخشد... من هر بار، وقتی که نمایشنامهای از چخوف را تماشا میکنم، دلم میخواهد تمامی نوشتههایم را در آتش بیندازم.» آنچه چخوف را سرآمد بسیاری از نمایشنامهنویسان جهان کرده است، نگرش عمیق او به جهان پیرامون خود، درک فروپاشی اجتنابناپذیر جامعهی کهن و جانشینی جامعهی نو در سریر قدرت است. به همان مقیاس که تنگناهای اجتماعی در روسیه بیشتر نمایان میشد به همان نسبت نیز انجام تحولات اساسی ضروری به نظر میرسید. همین شناخت و درک، نویسنده را بر آن میداشت تا با قطعیت بیشتری گام بردارد و این ضرورت را در آثارش بازتاب دهد. او از نخستین نمایشنامهنویسان روسیه بود که تحقق این تحولات بنیادین را با تیزبینی و ژرفنگری هوشمندانهای درک میکرد و بیآنکه تردیدی به خود راه دهد، تبر را بر درختان شکوفا و باشکوه «باغ آلبالو» فرود میآورد. «استانیسلافسکی» مینویسد: «او به این درک رسیده بود که عصر او به سر آمده و زندگی فرتوت بیتردید محکوم به نابودی است چیز دیگری باید جای آن را بگیر به همین جهت آدمهای زیبا و انسانگرای نویسنده سرشار از امیدواریاند بدون آنکه قادر باشند با کار و کوششان در انسجام تغییرات بنیادی شرکت کنند.» بیشتر شخصیتهای چخوف به دلیل عدم شناخت تواناییهای خود، ناامید و سرخوردهاند. از زندگی تهی و بیتحرک، بدون معنا و مفهوم خود رنج میبرند و از اینکه قارد به هیچ کاری نیستند مقاومتی نشان نمیدهند و به زانو در میآیند. از خودبیگانگی عذابشان میدهد اما در جستجوی کشف علل آن بر نمیآیند. نویسنده کسانی را استادانه به تصویر میکشد که به خوبی میشناسد. در زندگی روزانهی خود با آنها معاشرتی داشته و با نظرگاههای آنان آشنا بوده است. به درستی میدانست چه میگویند و در اندیشهیشان چه میگذرد. آنها را باور داشت. وقتی که برایش ملموس و دستیافتنی میشدند، همانها را در نمایشنامههایش مجسم میکرد. همین ویژگیها اجرای آثار او را مشکل میسازد. اگر با دقت و فراست سرشار به آن نپردازند، این ویژگیها امکان بازتاب نمییابند. اجرای نمایشنامههای چخوف هنگامی جذاب، گیرا و تعقل برانگیز خواهد شد که باورهای نویسنده نشان داده شوند. این باورها تنها در قالب عبارات یا جملات تجلی پیدا نمیکنند، بلکه در مناسبات آدمها با یکدیگر، در سکوت و یا در نگاه آنان، در حرکت از سویی به سوی دیگر صحنه، یا در درخشش احساسهای درونیشان نهفته است. چنین است که حتی اشیای بیجان روی صحنه، دکور، شیوهی بازی نقشها از ارزش و اعتبار خاصی برخوردار میشوند. به همین دلیل هیچ چیز بیهوده و مخلی در پرداخت وجود ندارد. رابطهی اشیاء با انسان و انسان با اشیاء، از آنها نمادهایی از وابستگی و واپسگرایی و همگام نشدنشان با زمان است. از این رو راهنمای صحنهی نمایشنامههای چخوف در اهمیت برجستهای برخوردارند.
برخی در بررسیهای خود، آثار چخوف را در راستای سبک و سیاق امپرسیونیستی قرار میدهند، که بیتردید پذیرفتنی نیست. فضاهایی که او میآفریند، فضاهایی نیستند که امپرسیونیستها به تصویر میکشیدند. برخلاف چخوف، امپرسیونیستها میکوشیدند تا با دادن وعده وعیدهای به دور از واقعیات عینی، تماشاگران خود را از شناخت اصولی علل عینی و اندیشیدن پیرامون آنها بازدارند. در برخورد با واقعیت چشم بربندند بیاعتنا از کنارش بگذرند. کوشش امپرسیونیستها بر آن بود تا تماشاگران چنان غرق در احساسات نامفهوم و آشفته بشوند که نتوانند دربارهی آنچه میبینند و میشنوند، واکنش اصولی و واقعگرایانه نشان دهند، بیندیشند و منفعل باقی نمانند.
چخوف از این شیوه گریزان است. نگاه ژرف او بدون واژهپردازی روشنفکرانه، روی حقیقت موجود در واقعیت عینی متمرکز میشود. او با این تمرکز، ژرفای حقیقت را آشکار میسازد و همان را در نمایشش بازتاب میدهد. با حرفهایی که آدمهاش میزنند، در پس هر کلام و سخن، در عمق هر عبارت این حقیقت پنهان میگردد تا تماشاگر بتواند خود آن را بیابد. برخلاف امپرسیونیستها، نمایشنامههای او از صحنههای پر جوش و خروشهای ظاهری برخوردار نیست. نویسنده میطلبد تا تماشاگر با تمرکز بر این سکون ظاهری هوش و حواس خود را به کار گیرد و به کشف علل و انگیزههای اصلی این سکوت و سکون برسد.
آدمهای نمایشنامههای چخوف بدون آنکه عمیقاً به مسائل اساسی زندگی خود توجه داشته باشند، با یکدیگر حرف میزنند. احساساتی که بروز میدهند کاملاً فردی است و اصولاً با واقعیتهای موجود همسویی و همخوانی ندارد. حتا سکوت آنها در برابر همدیگر، گذشتی است از سر بیحوصلگی و دلزدگی. در واقع با همین گذشتهای تسلیمطلبانه، بیگانگی خود را با واقعیتها به نمایش میگذارند. با آنکه میبینند بنیادهای پیشین زندگیشان به اوج فروپاشی خود میرسد، به گذراندن پوچ آن ادامه میدهند و حقیقتگریزی آنان مجسم میشود. هریک از آنان غرق در اندوه کاملاً شخصی است. غمش، غم فردی و صرفاً به ظاهر از دست دادن آن چیزهایی است که به او تعلق دارد. آنها درست به علت همین اعمال، خندهآور و مضحک به نظر میرسند. از سوی دیگر، این واقعیتگریزی کورکورانه باعث برانگیختن حس ترحم و همدردی انسانی نسبت به آنها میشود.
وقتی که واقعگرایی با روانشناسی اجتماعی با هم در میآمیزند و موازی با یکدیگر حرکت کنند، با ظرافت فراوان در کنار هم قرار گیرند، احساس و واقعیت، بیآنکه شکل طبیعتگرایی به خود گیرد، عمق فرآیند تحولات را با درخشندگی بسیار نمایان میسازد. چخوف چنین میکند و همین ساخت و پرداخت اندیشمندانه، سبک و شیوهی خاصی به نمایشنامههایش میبخشد.
چخوف ضمن توصیف دردمندانهی سیاهروزیها و گرفتاریهای آدمهای نمایشنامههایش، نسبتاً به دوام زندگی روزانهی آنان
به شیوه ی پیشین تردید نشان می دهد و با قاطعیت فروپاشی جامعه ی کهنه را پیش بینی می کند و این اعتقاد خود را به گونه ای ظریف و سرشار از عمق و معنا به تصویر می کشد. سرسختی در برابر گذراندن بی بارو بر زندگی،منفعل بودن،نجواهای اندوهگنانه حسرت زندگی گذشته را خوردن و در تداوم آن پای ورزیدن،یا یاس و حرمان امید های پنهانی چنان هشیوار به هم پیوند میخورند و حال و هوای خاصی به وجود می آورند که مخاطب را به تفکر وا می دارد .
عمر دوره ای به پایان می رسد و ناگذیر است که جاش را به دوره ی جدیدی بدهد.گذشته با فرا رسیدن روزگار نوین به عقب رانده می شود.ساختارش فرو می پاشد.اگر کسی این دگرگونی را نبیند و بخواهد چونان گذشته زندگی بکند،محکوم به نابودی است.نمایش نامه ی «باغ آلبالو» تجسم همین واقعیت است.وقتی که روسیه نوپا در ستیز با فئودالیسم رو به افول سرسختانه به ستیز می پردازد و در این جنگ علنی و رویارویی شدید هر بار مواضع بیشتری را اشغال می کند،«رانیوسکایا»همچنان چنگ در گذشته می اندازد.حضور و وجود آدم هایی مانند«لوپاخین»و«رانیوسکایا»نمادهایی تعمیم یافته از واقعیات در حال تحول اجتماعی اند.«لوپاخین» نماد عصر جدید است و به خود اجازه می دهد که با دست کارگری درختان«باغ آلبالو» را از ریشه براندازد .در اینجا واقع گرایی و روانشناسی اجتماعی با استادی بسیار به تصویر کشیده می شود و تماشاگر را به درک زمانه یاری می دهد .
برخی از منتقدان آثار چخوف بر این عقیده اند که سبک واقع گرایی انتقادی نویسنده شخصیت هایی آفریده یک بعدی و به آسانی دست یافتنی،که در واقعیت امر چنین نیست و نشان از ساده انگاری آنان دارد.شخصیت های آفریده ی این نویسنده ی نامدار بسیار پیچیده تر و درک آن مشکل تر از بعضی از شخصیت های آثار نمایشنامه نویسان مشهور جهان است.این بدان معنی نیست که نمی توان موفق به درک آنان شد،بلکه از آن جهت مشکل و پیچیده اند که روند تحولات زمانه را نادیده می انگارند،سودای خوشبختی جهانی را درسر دارند،اما دست به هیچ اقدامی نمی زنند.زمین زیر پاهاشان می لرزد،ولی آن ها فقط حرف می زنند و می گذرند.می پرسند چرا،اما هیچ گاه نمی کوشند تا پاسخ آن را بیابند.از این گذشته،حتا منتقدانی را می توان یافت که ادعا می کنند از خود بیگانگی،انفعال و بی هدفی افراد در نمایشنامه های چخوف نشان از پوچ گرایی محض دارد و بنابراین باید او را از نخستین کسانی به شمار آورد که بی اعتنایی انسان ها را نسبت به یکدیگر و جامعه به تصویر می کشد و انفعال همه جانبه ی آنان را توجیه و تفسیر می کند و راه هرگونه اقدامی را می بندد.هم اوست که اگاهانه آدم های نمایشنامه هایش را وامی دارد تا در گفت گو های خود به معنا و مفهوم آن ها توجه و علاقه ای نشان ندهند،بی اعتنا از کنار هم بگذرند وهریک در تنهایی خود زندگی بگذراند.گفت وگوی آدم ها نه در جهت تفاهم،بلکه صرفا به خاطر گریز از تفهیم شدن است.چرا که هیچ عملی نمی تواند بر روند تحولات اجتماعی تاثیرات زنده بگذارد.این منتقدان بر این اعتقاد دارند که چخوف با به کارگیری چنین شیوه ای در نمایشنامه نویسی،در حقیقت از بنیان گذاران«ابزورد» در تئاتر است.آن ها در اثبات ادعای خود به گفت و گوی مشهود«اندره یی»با «فراپونت»ناشنوا در نمایشنامه «سه خواهر»استناد می کنند.به ویژه براین نکته تاکید می ورزند که«اندره یی» فقط به این قصد«فراپونت»حرف می زند که ناشنواست.بنابه ادعا آنان این تکنیک«گفت وگو در خلا» در نمایشنامه نویسان پوچ گرایی چون«بکت»و«یونسکو»و دیگران به کار گرفته شده و اینان از پیروان واقعی این سنت اند و تکامل دهنده ی سبکی هستند که چخوف بنیاد نهاد.البته این ادعا اساسا بیهوده و بیگانه با واقعیت است. چراکه چخوف نکنیک عالی و بی نظیری را تکامل بخشید تا تماشاگران از این طریق به درک مشکلات اصلی شخصیت های نمایشنامه دست یابند و اگاه شوند که تفکرات واندیشه های انسان ها در یک قشر اجتماعی مشخص هیچ گاه در سطحی موازی حرکت نمی کند،بلکه فقط جداگانه و بی اعنتا به هم از کنار یک دیگر می گذرند.نویبسنده با گزینش نکنیک بی نظیر«گفت وگو در خلا»هیچ گاه قصد آن را نداشته است تا از«پوج گرایی»و ایستایی جامعه به دفاع برخیزد یا آن که چنین سبکی را به همین خاطر بنیاد نهد. چخوف با واقع گرایی انتقادی وضع اجتماعی موجود و آدم های درون آن را به تصویر می کشد و واقعیات را روشن و آشکار می سازد.درست برخلاف«یونسکو» که می کوشد با این ابزار«طبیعت»انسانی بیگانه از خود را به نمایش بگذارد.درماندگی آدم هارا در رویارویی با واقعیات اجتماعی نشان بدهد و ثابت کند که هرگونه کوششی برای دگرگونی اوضاع بیهوده است.آدم های چخوف« انسان های زیادی» جامعه ای هستند که رو به فنا و نابودی است.آن ها تنها به این دلیل گرفتار وضع اسفبار می شوند که توانایی هیچ کار بارآوری را ندارند.معنا و مفهوم جوشش و کوشش سازنده را نمی فهمند از درک فعالیت در راستای بهبودی زندگی درمانده اند.با این وجود آن ها در جست و جوی یافتن مفهوم زندگی هستند.این آرزو را هرگز از دست نمی دهند.حال انکه پوچ گرایان،انسان را در بن بست قرار می دهند.
چخوف فرارسیدن جامعه ی نوین را نوید می دهد، ولی از طریق دستیابی به چنین جامعه ای سخن نمی گوید.او فقط آثار زیانبار از خود بیگانگی انسان ها را به تصویر می کشد.در جست و جوی کشف علل آن نیست.تحصیل عمیق مکانیسم پیچیده ی مسئله ی از خود بیگانگی از عهده ی او خارج است،اما آن را یک پدیده ی تاریخی می داند. پوچ گرایان چون او نمی اندیشند.نمایشنامه نویس نامدار روس مطمئن است که عصر تازه ای فرا خواهد رسید که در آن نوع تازه ای از انسان ها و مناسبات اجتماعی انسانی شکل خواهد گرفت.آدم های نمایشنامه اش عکس باورهای او حرکت می کنند و درست به همین علت آن ها را وامی دارد تا بدون این که قادر به درک طرف مقابل باشند،با یکدیگر حرف بزنند،به دیگران کاری نداشته باشند،حتا توجه ای به معنا و مفهوم آنان نکنند و حتا نکوشند از منظورشان اگاه شوند،آن ها به گونه ای به زندگی در خلا و گفت و گو در خلا عادت کرده اند.منظور نویسنده از به کارگیری این تکنیک آن است تا بتواند جامعه ای را به نقد بگذارد که در آن اشکال زندگی مشترک اجتماعی غیر قابل تحمل شده اند و هریک از اعضای آن با شیوه و رو ش های خاص خود در جست و جوی راهی است تا قادر باشد گریز گاهی بیابد .ار آنجا که اعضای این گروه خاص اجتماعی دارای موقعیت ویژه و برگزیده ای در جامعه هستند،در روند تحولات فراگیر،توانایی شناخت راه رهایی از این وضع را به طور مشترک ندارند.ازاین رو کوشش های خود را برای خلاصی،هرچه بیستر و بدون توجه به واقعیاتی عینی،با تفکرات ذهنی خود در می آمیزند.گریز از واقعیت و پناه بردن به ذهن از ویژگی های برجسته ی آنان است.از خود بیگانگی آن ها وقتی به اوج می رسد که در می یابند زندگی گذشنه شان بسیار کسل کننده و ملال آور است و آن ها را تکاپویی ناامیدانه به این سو و آن سو می کشاند.به کارگیری استادانه ی و اندیشمندانه این تکنیک نشان می دهد که وضع اجتماعی غیر انسانی حاکم چنان فرسوده است که دیگر راه بازسازی خود را ندارد و نیازمند تغییر است.ضرورت انجام تحولات اجتماعی در آثار چخوف همواره به طرز پیگیری مطرح می شود و آن را هیچ گاه نباید از نظر دور داشت .به سخن دیگر شناخت و درک این ضرورت در نمایشنامه های او نه تنها کار ساده ای نیست ،بلکه نیازمند تعمق و بررسی های همه جانبه است.واقعیت این است که در یک نمایشنامه پرداختن به تمامی جنبه های انسانی و ترسیم آن ها غیر ممکن است.نمایشنامه نویس چیزی را که بیش از چیزهای دیگر به او نزدیک و قابل لمس است،برمیگزیند. گزینش او به ویژه معطوف آن جنبه ای می شود که موجب برانگیختن علاقه اش باشد.ازاین طریق جنبه های گوناگون و جهان شمول،عام ترین چیزهای مربوط به انسان را در قالب تصاویر هنری آشکارا بیان می کند و در معرض دید همگان می گذارد. چخوف در نمایشنامه ی «باغ آلبالو» به همین شیوه عمل می کند.به اعتقاد او انسان هایی می توانند به آرزوهای خود دست یابند که قادر به تکان دادن صخره،خارایین از خود بیگانگی از جای خود باشند و سپس در آن شکاف ایجاد کنند وآن گاه ان را از میان بردارند.
نمایشنامه ی« باغ آلبالو» نمادی است از وداع اجباری با دوره ای که هرگز تکرار نخواهد شد.باید آن را سپری شده دانست.چخوف این دوره ی فروپاشی درونی و بیرونی را بیش از دیگر نمایشنامه هایش به تصویر می کشد.با همین نگرش ژرف به پیرامون خود است که نویسنده با سرسختی تمام راه گریزی جز نابودی « باغ آلبالو» نمی شناسد و وداع کردن آن را حتمی و قطعی می داند.در این کمدی به علت عدم درک تحول در حال انجام به وسیله ی آدم های نمایش،عنصر تراژیک با وضوح تمام سایه ی خود را بر جریان داستانی می اندازاد و حس همدردی با این نا آگاهان را بر می انگیزاند. عنصر کمیک وقتی مسلط است که شخصیت ها از ضعف عظیمی برای شناخت و درک زمانه برخوردارند.آن ها با یاداوری خاطرات گذشته فقط حرف میزنند.حتا کوشش نمی کنند تا دوره ای را که این همه به آن وابستگی دارند از فروپاشی نجات دهند یا حداقل دست به اصلاحش بزنند.عنصر کمیک هنگامی به اوج می رسد که این آدم ها حتا دارای نظرگاه های مشترکی هم نیستند.سعی ندارند تا به درک همگنانان خود نایل آیند. اعتنایی به دیگری نمی کنند. بی وقفه حرف می زنند،بدون این که در قبولاندن ان تلاشی بکنند.در برابرزندگی و سختی هاش به آسانی به زانو درمی آیند. نویسنده آن هارا از زمره انسان هایی به شمار می آورد که در یک« چارچوب» محدود اند و کاری هم برای بیرون رفتن از آن نمی کنند. در اینجا عنصر تراژیک چهره می نمایاند و چراهای بسیاری را در ذهن تماشاگر به جولان در می آورد.آدم های نمایشنامه ی « باغ آلبالو» بر سطح آرام رودی قرار دارند که در عمق آن خروشان است.آن ها آن را حس نمی کنند و با ساده لوحی درجست و جوی « هستی» درونی هستند. همین واقع گریزی آنان به شکل بسیار ظریفی عناصر کمیک و تراژدی را به هم پیوند می زند،به ویژه آن که هستی صدای پاره شدن سیم نقاله که نمادی واقع گرایانه از فروپاشی عصر آن ها و شاید هم صدای اندوهگنانه ی مرگ« باغ آلبالو» است،این را به هوش نمی آورد. در نمایشنامه ی « باغ آلبالو» می توان دید که چگونه یک قشر اجتماعی رو به زوال ،که « رانیوسکایا» نماینده اش است،تجسم می یابد.به سخن دیگر،حال و هوای بیرون،تاثیری عظیم بر جریان درون میگذارد.برخی این نمایشنامه را پیک و پیش درآمد تحولات اجتماعی بنیادین میدانند و بعضی آن را «آواز قو» ی روشنفکران آن دوره ی روسیه به شمار می آورند. برخی ازنمایشنامه نویسان،به ویژه در آمریکای شمالی ،در بهره گیری از آثار چخوف تنها به جنبه های روانشناسی آن ها توجه دارند و آن هارا در همین عرصه خلاصه می کنند، «آرتور میلر» نمایشنامه نویس پرآوازه ی آمریکایی،در رد نظریات آنان می نویسد
« چخوف در عین حال که به نظر گاه روانشناسانه میدان تاخت و تاز بسیاری داده است و توجه و علاقه فراوان او اصولا معطوف زندگی خصوصی آدم ها می شود،اما با وجود این نگاهش از مرز های روانشناسی فردی شان فراتر می رود.در مقلیسه با نمایشنامه های تنسی ویلیامز و آثار برخی از نمایشنامه نویسان آمریکایی،آثار نمایشی چخوف صرفا تمرین های روانشناسی نیستند. شخصیت ها ی تصویر شده ریشه در جامعه ای دارند که ان ها از برخورد انتقادی نسبت به آن بسیار دور هستند...جامعه در انسان می زیید و انسان هم در جامعه هستی دارد.و دیگر این که کسی نمی تواند به یک باره فردیت روانشناسانه ی انسان تجسم یافته ی واقعی را در صحنه بیافریند،پیش از آن که روابط اجتماعی او و قدرت عملکرد هاش را بشناسد.»
به اعتقاد « میلر» امکان ندارد که بشود به انسان چیزی را نسبت داد که اصلا وجود ندارد.به قول او« ماهی در آب است و آب در ماهی»
بعضی از منتقدان آثار چخوف بر این اعتقادند که او هنرمندی ناآرام و غمگین بود.روزگار خود را با رنگ های تیره و سیاه می نگریست.ازناامیدی روشنفکران متنفر و نسبت به آنان بی اعتماد بود.شخصیت هاش تا به آخر انسان هایی منفعل باقی می ماندند. زندگی شان تهی از معنا و مفهوم است.بدون هرگونه مقاومتی سختی هارا به دوش می کشند و با بردباری تحمل می کنند.آن ها حتا قادر به درک علل اساسی تنگناهای زندگی خود نیستند.نمی دانند چرا به چنین سیاه روزی افتاده اند.فقط سودای جهانی را در سر می پرورانند که همان سعادت بر آن سایه اندازد.تنها به همین آرزو بسنده می کنند و گامی در جهت تحقق آن بر نمی دارند .انتظار می کشند و از کار سازنده و اساسی گریزانند.در آثارش از مبارزات سترگ ستیزه های عظیم و برخورد های بزرگ اجتماعی خبری نسیت نتیجه این که او بدبینانه به جهان نگاه می کرد و این گونه اورا در ردیف نویسندگان مایوس و بدبین جهان قرار می دهند،که به دور از واقعیت هاست. این منتقدان به درستی در نیافته اندکه اگر چخوف انفعال،دل زدگی و ناتوانی را به تصویر می کشد،به دلیل بد بینی نسیت. او از کنار آدم هاش بی اعتنا نمی گذرد. با بی رحمی به نقد آن ها می پردازد و در همان حال ترحم و هم دردی خود را نیز نسبت به آنان نشان میدهد.به اعتقاد نویسنده تنها یک زندگی فعال،سرشار از کار و همکاری می تواند مناسبات اجنماعی غیر انسانی حاکم را دگرگون سازد. او ایمان راسخ دارد که روال گردش جهان چنین نخواهد ماند و دگرگونی بنیان کن غیر انسانی اجتماعی دیر یا زود انجام خواهد گرفت.نویسنده طنین گام های این پیک در راه را در سراسر آثارش از جمله در نمایشنامه ی « باغ آلبالو» به گوش خواننده و تماشاگر می رساند. صدا ی پاره شدن سیم نقاله در جای جای این نمایشنامه نمادی ازهمان اعتقاد و ایمان نویسنده به دگرگونی و آینده است .اما چگونه ؟نویسنده طرق آن را نشان نمی دهد،پاسخی گمراه کننده هم در برابر کسی نمی گذارد،فقط این را میگوید که فعالیت و همکاری مشترک و پر از تفاهم انسان ها می تواند برای دست یابی به هدف یاری رساند.بنابراین نمیتوان از بدبینی و یا نگرش بدبینانه سخن به میان آورد.
1404/3/5 15:34
1404/3/5 13:45
1404/2/31 20:7
1404/2/31 19:35
1404/2/31 19:23
1404/2/20 0:44
1404/1/6 0:54
1404/1/5 13:43
1403/11/9 11:52
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها