تاریخ انتشار: 1395/2/19 20:0     /     کد خبر : 1521     /     دسته خبر : دلمشغولی ها
سخن امروز: /حمیدرضا نظری/اینجا، یکی از آموزشگاه های بازيگري است؛ سالني بزرگ و شكيل كه سرتاسر ديوارش با عكس هاي هنرپيشگان سينما و تئاتر و پوسترهاي رنگارنگ پوشانده شده است؛ جايي كه در گوشه و كنار کلاس ها و اتاق هايش، چند مانيتور بزرگ درحال پخش انواع آنونس فيلم و نمايش هاي اجراشده، ديده مي شود... درقسمتی از سالن، مرد نظافتچي پس از تميزكردن ميز بزرگ مقابلش، با چهره ای افسرده ونگاهی بی رمق وغمگین، به پشتي صندلي تكيه مي دهد و درخيالات دور و دراز خود غوطه ورمي شود؛ به دورانی که آرزومی کرد بر پرده عریض و جادویی سینما و صحنه عظیم نمایش بدرخشد و تماشاگران وعلاقمندانش برای گرفتن عکس یادگاری با او لحظه شماری کنند؛ به زمانی که دلش می خواست نام پرآوازه اش برسردرسینماها و بزرگ ترین سالن های نمایش، چشم بینندگان بی شماری را به خود خیره کند و... صدای درسالن، مرد را از گذشته هایش دورمی کند و او را به زمان حال می آورد. با صدای در، چند نفر ازکارکنان آموزشگاه، ازگوشه و کنارسالن به مرد و قسمت ورودی نگاه می کنند. لحظاتی بعد، جواني با چهره ای زیبا و اندامی متناسب، خوشحال وخندان در سالن را بازمی کند وهمان جا می ایستد. سلام! مرد، دستمال كارش را روي ميز رها مي كند وهراسان از جا بلند مي شود و به جوان تازه وارد می نگرد:"سلام!... برای چی اومدی اینجا؟!" جوان با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطورواندام ورزیده و تنومند خود خيره مي شود و لبخندزنان ژست می گیرد: " اومدم بازیگربشم؛ در یه نقش خیلی مهم!" - چه جوری؟! - عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه و هیکل داشته باشه که داره!... حالیته؟! اشک درگوشه چشم مرد نظافتچي لانه مي كند:" منم مثل تو فکر مي كردم اي شاخ شمشاد، اماعاقبتش بازی درچند نقش کوتاه و بعد، گُم شدن در دنیای سياهي لشكرانی بود که..." صدای خنده بلند و قهقهه جوان، لرزه براندام خسته مرد می اندازد: "من کجا، تو کجا؟!... اینو باش؛ به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!... حالا بكشين كنار كه رضا هيكل، وارد مي شود!..." اينجا یکی از سالن های اجراي نمايش است؛ جايي كه در پرده اول، ازفرط خنده، اشك از گوشه چشم تماشاگران سرازير شده است... برروي سن نمايش، رضا هيكل، درقالب يك بازیگرکُمدین با حركات شادی بخش وخنده دار خود به ايفاي نقش مي پردازد. اودرنقش يك شكارچي شكمو و متمولي ظاهر مي شود كه در کوهستانی عظيم و زيبا، تفنگ به دست گرفته وبا ولع تمام، به شكار پرندگاني مي پردازد كه درآسمان آبي به پرواز درآمده اند. رضا هيكل با حركات مفرح خود، به تماشاگران شادي مي بخشد وآنان را به وجد مي آورد...مديرتالار، درپشت صحنه نمايش و درزمان استراحت بازيگر كمدين، ته مانده كاسه ماست و نان را از جلوي او برمي دارد و چند اسكناس كهنه و مچاله شده به او تحويل مي دهد: بگيررضا؛ اينم دستمزد ديشبت؛ گذاشته بودمش روي ميزگریم؛ چرا برش نداشتي؟!... چیه؟ بازم كه تو فكري!... نكنه هنوزم خیال مي كني مُزد خندوندن مردم، ازاين بيشترمي شه؟!" رضا هيكل، خسته ترازآن است كه چيزي بگويد؛ بي توجه به مدير، سرش را به ديوارتكيه مي دهد و چشم هايش رامي بندد؛ او به كوهستان عظيم و زيبا و پرندگاني فكرمي كند كه چه مظلومانه درآسمان آبي، توسط او شكارو بلعيده شدند؛ رضا هرگزفكرنمي كرد كه روزي شكارچي يك نمايش شود و...درآغاز پرده دوم نمايش، تماشاگران، بازيگركمدين روي سن را تشويق مي كنند... دريك صحنه مجلل، رضا درلباسي فاخروبسيارگران قيمت، با لذت و اشتیاق تمام مشغول خوردن غذاهای متنوع است: " به به، عجب مرغي، چه چلومرغي!...آخ جون!... اگه نخورم، نصف عمرم برباد است به جان جنابعالي!..." مردي درميان تماشاگران، با حرف ها ورفتارناخواسته خود، برای چندمین بار باعث آزار رضا می شود. او باز هم آب دهانش را فرو می دهد وبا صدای بلند می خندد:"خوش به حالت هیکل؛ نوش جونت!... خوب عشق مي كني ها!" رضا، به مرد خيره مي شود و اخم مي كند: " بالاخره مي ذاري بازي کنیم واين غذا رو بلمبونيم؟!..." - خب بازي كن و بلمبون، من كه كاري به تو ندارم!... راستش من با ديدن اون غذاهاي وسوسه انگيز، يه جوري مي شم و... تو هم دوست داري بخوري؟ يعني... يعني مي شه ؟ چرا نمي شه؟!... بفرما؛ قابل شمارو نداره! مرد تماشاگر، ذوق زده بلند مي شود و به روي سن مي رود. تماشاگران با تعجب به اوضاع مي نگرند. رضا از سن پايين مي آيد و به ميان جمعيت مي رود و روي صندلي مرد تماشاگر مي نشيند. مرد تماشاگر، حریصانه و با لذت تمام به مرغ گازمي زند، اما از فرط درد، فرياد مي زند: " آخ دندونم!... اين كه پلاستيكيه، مردحسابي! " تماشاگران کنترل خود را ازدست می دهند و صدای خنده بلندشان، درتمام فضای سالن می پیچد و... دراین میان، هیچ كس متوجه گريه واقعي، يك بازيگر واقعي نيست.اینجا، یکی ازآموزشگاه های بازيگري است؛ سالني بزرگ و شكيل كه سرتاسر ديوارش با عكس هاي هنرپيشگان سينما وتئاترو پوسترهاي رنگارنگ پوشانده شده است... درقسمتی از سالن، رضا هيكل ومرد نظافتچي، پس ازتميزكردن ميز بزرگ مقابل شان، با چهره ای افسرده و نگاهی بی رمق وغمگین، به پشتي صندلي تكيه مي دهند ودرخيالات دور و دراز خود غوطه ور مي شوند... رضا، سرش را پایین می اندازد و آه مي كشد:" حالا شدیم دوتا شاخ شمشاد! " صدای در به گوش می رسد ومرد، وحشت زده ازجا بلند مي شود و برخود می لرزد:" شایدم سه تا! " لحظاتی بعد، جواني خوشحال وخندان، درسالن را بازمی کند وهمان جا می ایستد وسلام مي دهد، سپس با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطورو اندام ورزیده و تنومند خود خيره مي شود و لبخندزنان، ژست می گیرد: " اومدم بازیگربشم؛ دریه نقش خیلی مهم!" - چه جوری؟عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه وهیکل داشته باشه که داره!... حالیته؟! رضا، بُغض کرده و به آرامی به طرف در ورودی می رود وازنزدیک به جوان خیره می شود "پس توهم اومدی مثل ما بشی!" صدای خنده بلند و قهقهه جوان، درفضای سالن طنین اندازمی شود: " نه بابا؛ من کجا، شما کجا؟!... اینارو باش؛ به من می گن..." به ناگهان فریاد بلند و گریانِ یکی، لرزه براندام دو تن دیگر می اندازد:" گوش کنین!!" صدای فریاد به گونه ای است که به یکباره سکوت، همه فضا را دربرمی گیرد ودوتن حاضر درسالن، با نگاه هراسان وشگفت زده به صاحبِ صدایی می نگرند که خیلی سریع وهنرمندانه، گریه اش به خنده اي بلند وشاد ودلنشین تبدیل می شود: "به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!...
1403/8/27 9:11
1403/5/16 13:42
1401/4/18 21:59
1401/1/2 14:29
1400/6/13 8:8
1402/12/9 10:49
1402/12/2 10:14
1402/11/30 2:56
1402/11/28 2:0
1402/11/23 8:14
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها