تاریخ انتشار: 1399/8/28 1:13     /     کد خبر : 3917     /     دسته خبر : ادبیات
سخن نیوز : رکنی / طنزکوتاه / دنیای وظیفه /در پادگان ما بین سربازان یغلوی و عقلوی جار وجنجالی برپا شده بود. قدیمی ها با افاده هایشون لب و لوچه می چرخوندند وجدیدی ها با بی تابی هایشون اشک چشم می فروختند. سربازی با پوشیدن لباس های شخصی و نظامی شکل دلقک بخود داده بود، با قیافه متفکرانه در جواب سئوالم گفت : افسر نگهبان آشپزخونه به شیرعلی گفته مسئولین امر در نظر دارند، جهت تکمیلی کادر آموزشی از بین سربازان راه دور عده ای گروهبان وظیفه انتخاب کنند. تبسم کنان گفتم: پس چرا از بین سربازان راه دور؟إ دیگران چرا نه؟إ با شدت عصبانیت پرخاش کرد و گفت: راه دوری ها چرا نه؟إ تازه روح شهامت و شجاعت و گذشت رو همین سربازان آبدیده یعنی راه دوری ها دارند.
ولی از شما چه پنهون ، خودم بارها بارها پاسپخشی داخل آسایشگاه ها رو بعهده داشتم. همین سربازان به اصلاح آبدیده راه دوری ها رو با چشمون خواب آلود می دیدم که واسه چه مسائل شکم درشکمی بی تابی می کشند. شب ها یه لحظه روی تخت شون آروم نمی گیرن ، مدام غلت می خورن . گاهی هم ترس گرفته وحشت زده با پتو از آسایشگاه به سمت محوطه گروهان می دویدند. نمونه یکی همین شیرعلی بود. کاش مورعلی بود ولش کن بذار خودش توی لاک خودش باشه همون شیرعلی بود شیرجنگل نبود شیرآشپز خونه بود ، صبح ها وقتی ازخواب بیدار می شد زار زار گریه سر می داد اما همین که دلداریش می دادی رل ننه اش رو بازی می کردی شیرعلی جون زندگی همینه گاهی تلخه گاهی شیرین خوب نیست درغربت ناراحت بشی آخه دل راه داره چشم راه داره .اونوقت شیراخمه مون هق هق کنان می گفت : راستش الان می بایستی توی کله ونگ خروس سحرگاهی بز و گوسفندانمو شمارش می کردم و با چوبدستی ارثی اجدادی بطرف صحرا حرکت می کردم . خدا میدونه این جونورهای زبون بسته بدون من چی می کشند.جالب اینجاست بچه ها شایعات رو بیشتر وقت ها صرف غذا در سالن غذا خوری یک کلاغ و چهل کلاغ خورد هم می دادند. گویا بچه ها برای مدتی مطالب تازه ای نداشتند . تااینکه روزی یه نفری از مرخصی راه دور برگشته بود از قیافه اش خشم موج می زد و باحالت بغض گرفته به این طرف و اون طرف می دوید . و بچه ها رو هم بدنبالش یدک می کشید. گاه گاهی بدون توجه به این و اون و پی به حرفاشون به گوشه ای پناه می برد و به سقف آسمون چه آفتابی ،چه ابری چشم می دوخت . چنانچه توی تخم چشاش زل می زدی می گفتی گداقلی موضوع از چه خبره ؟إ نکنه از گفتن هم گداشدی؟إ گداقلی هم بدون مقدمه خوش بحالتون و بد بحالتون رو تحمیلی بخوردتان می داد. بچه ها زود خوش بحالتون و بد بحالتون رو بعنوان دست پخت تازه تحویل یکدیگر می دادند. از قضا یه نفر به قول هفت نفر از دوستانش درعرض هفته هفت کتاب هفت جلدی رو از هفت نویسنده هفت کشور خارجی هفت ایسمی رو خونده بود . حس ماجراجوئی اش گل کرده بود . یعنی چه؟إ گداقلی چکاره اند ؟ خوش و بدحال ما رو ابراز می دارند؟ شخصا نزد گداقلی رفت و با اصرار علت رو ازش پرسید گداقلی اهل بیل و کلنگ ، سخن خالی از نیرنگ بناچار خواست زیر گوشی اونهم با آب و تاب واسه اش تعریف کنه، شیرعلی دوان دوان از راه رسید چه خبره؟ ها؟ شما رو بخدایتون چه خبره؟ گداقلی بچه همولایتی، ترا بجون اون بچه پاییزی نیم کیلو استخونی ات قسم چه بلائی برسر بزو گوسفندانم اومده؟ها؟ ها؟ ها؟ شیرعلی همینطور گوش در انتظارجواب چشم در حالت اشک ، جیغی سرداد، در پی اون جیغ مثه میت روی سایه خودش خوابید . سرباز ماجراجو، احساساتی حقایق رو بدون کتمان بر ملا کرد . از اینکه دست اندرکاران در صدد انتخاب ستوان وظیفه از بین دیپلم ها و گروهبان وظیفه از بین عادی ها هستند. شیرعلی مثه ماهی از آب در اومده روی شن ساحل پهن شده باشه از جا کنده شد بدون معطلی دوان دوان عرق ریزان پرسان پرسان بطرفم اومد نفس زنان موضوع رو بدون سلام در چند کلام واسم گفت. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. ناگهان از طریق صدای بلندگو مرا فرماندهی احضار کردند.سراسیمه با تبسم کوتاه خود را در اصل اولین شخص مورد انتخابی فرماندهی می پنداشتم همانند قهرمانان فاتح جنگ مرگ و زندگی جلوی دفتر فرماندهی حاضر شدم. هنوز دستگیره درب اتاق فرماندهی رو فشار نداده بودم فرمانده واحدمون از پشت سرم با قد بسیار کوتاه و سبیل پرپشت و چهره بشاش جلویم سبز شد . خیلی سریع بنابر اصول احترامات نظامی سلام نظامی بجا آوردم و آنگاه فرمانده واحدمون که کاملا وارد دفترش شده بود . گفت: آفرین سرباز وظیفه شناسم ، آنگاه به کمک دو سه تا عطسه خطوط موازی روی پیشانی اش ترسیم کرده بود. بدون مکث به گفته هایش ادامه داد. بعلت بیماری یکی از افسران واحد ، شما بمدت سه ماه مسئولیت یک گروهان رو تقبل نموده و انتظار می رود کارها بنحو احسن انجام گیرد . حقیرترس از مسئولیت خطیر آن کاملا گیج و منگ شده بودم بعد از دو سه تا سرفه کوتاهی به آرامی جلوتر رفتم و با حالت مظلومان تاریخ کتاب های درسی گفتم : ولی جناب سروان چرا من ؟ آخه از من رشیدتر ، کار سازتر ، خالص تر در واحد زیاد بچشم می خورند . حتی آنهائی که غیبت رو به مرخصی ، تنبیه نامه رو به تشویق نامه ، ماموریت رو به سیاحت ، اسکناس رو به سکه ، احترام رو به کتمان جفت وجور می کنند مثه آئینه شفافیت خود رو توی واحدمون نشون میدند . حناب سروان همینطور دست هایش رو مشت کرده و بدون شمارش و نگاه و مکث مرتب به بدنه دیوار مقابلش می کوبید نعره ای کشید و گفت : بس کنید جناب ، برای کارمون دلیل تراشی نکنید. سکوت فضای اتاق را پر کرده بود در دل می ترسیدم نگاه التماس آمیزی به فرمانده انداختم گویا فرمانده از اسکلت منجمدم سرنخی گرفت لبخندی زد و گفت : که اینطور دلخور شدی باشه مهم نیست. اما دلیل انتخابی شما رو توجیه می کنم . امتیاز بر اساس محل خدمتی راه دور بتعداد دویست چهل و سه نفر ، سرم رو پائین آوردم در تصدیق گفتم درست جناب سروان . امتیاز براساس مدرک تحصیلی بتعداد صدوسی و یک نفر ، درست جناب سروان امتیاز بر اساس اخلاق بتعداد هفتاد و سه نفر ، درست جناب سروان ، امتیاز براساس کارآئی در پذیرش مسولیت ها سی وشش نفر ، درست جناب سروان . پس جناب سروان بنده بی لایق بی عایق و قایق را بر چه اساسی از بین سی و شش نفر برگزیدید؟ جناب سروان بعد از آتش زدن سیگارش گفت: هیچی چاره ای در کارمون نبود بناچار به تعداد حروف نام و نام خانوادگی متوسل شدیم . آنگاه شما بعلت داشتن بیشترین حروف نام و نام خانوادگی با چندین امتیاز صدرنشین شدید لذا انتظار داریم در این مسئولیت سنگین شایستگی خود رو ثابت کنی . پس برو خود رو واسه چنین ماموریت خطیرآماده ساز. باری دیگرهمراه با لبخند با کوبیدن محکم پا روی زمین دفتر فرماندهی رو ترک کردم و در محوطه گروهان زیر درختی بدون برگ پناه برده و با خود می اندیشیدم . نحوه برخورد با افسران و سربازان، نحوه لباس پوشیدن و پوشاندن ، نحوه رل فرماندهی بازی کردن و بازی دیدن ، نحوه سان دادن و سان گرفتن ، نحوه تشویق شدن و تشویق کردن ، نحوه دستور گرفتن و دستوردادن ، نحوه مرخصی گرفتن و مرخصی دادن، نحوه دویدن و دواندن و... در لابلای افکارخام غوطه ور بودم ، صدای بلندگو مرا به خود جلب کرد که هر چه سریعتر خود را به فرماندهی قسمت مربوطه معرفی کنم . فورا داخل آسایشگاه شدم لباس های تمیزی رو دو ماه قبل در فرصت مرخصی ننه ام برایم شسته بود پوشیده و با سر وضع ساختگی و باختگی از بچه ها یک به یک خداحافظی نموده و خندان ،گریان و در نهایت ترسان و لرزان از آسایشگاه خارج شدم و دوان دوان بطرف فرماندهی مربوطه می رفتم که شیرعلی رو در مسیر راه خود در حال نوشتن نامه دیدم . یه لحظه کنارش ایستادم گفتم : شیرعلی مگه خوندن و نوشتن رو بلدی ؟ شیرعلی با ناخن هایش ، عرق صورتش رو پاک می کرد و گفت : جناب سروان بفهمی و نفهمی ، توی نهضت چیزهائی یاد گرفتیم . خندیدم و گفتم : خوبه حالا واسه چه کسی نامه می نویسی ؟ شیرعلی با کلاه اش اشک چشمانش رو پاک می کرد به آرامی گفت: واسه خان برا می نویسم که چند کیلو پشم بز و گوسفندانم رو تراشیده تا برایم بنویسد . در موقع خدا حاقظی دست ها رو هنوز کاملا دور گردنش حلقه نزده بودم احساس کردم کسی دست هایم رو می فشارد . بدون توجه صورتم رو جهت بوسیدن جلوتر برده که ناگهان درد شدیدی از ناحیه پا و شکم احساس کردم و بدنبال آن جیغ بلندی سردادم . ناگهان افسر نگهبان پادگان رو جلوی چشمانم دیدم ، با اسلحه نگهبانی ام مرتب به قسمت های بدن نحیف و ناتوانم می کوبید و فریاد کنان از من توضیح می خواست چرا سر پست نگهبانی آنهم زاغه مهمات می خوابم/.
تاریخ انتشار: 1395/2/22 8:49 / کد خبر : 1543 / دسته خبر : ادبیات / در سایت سخن امروز / انتشار مجدد در سخن نیوز بخاطر شرایط کرونایی
بابل / سید حسین سیدی رکنی / آبان 62
1403/5/13 1:28
1402/2/10 1:23
1400/2/9 19:28
1399/10/28 4:25
1399/9/3 8:34
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وبلاگ
دیدگاه
سخن سردبیر
سخن تازه
سخن داغ
شهرهای شمالی
گوناگون
ادبیات
نیم نگاه
دلمشغولی ها
خواب ننه آقا
بسته خبری
دلنوشته ها
سرگرمی ها