دوباره چشم هایم را می بندم و سعی می کنم بخوابم. خودم را این پهلو و آن پهلو می کنم. نمی توانم. گلویم خشک است، به زور از جایم کنده می شوم. تلویزیون را خاموش می کنم. تلوتلو می خورم. سرم به توپی می ماند که انگار هر کسی به هر سمت که میلش بکشد شوت می کند.این مسیر چند قدمی هال تا آشپزخانه در نظرم هزار فرسنگ می آید بالاخره به یخچال می رسم. در یخچال را باز می کنم چیزی جز پارچی آب، چند تکه نان خشک،بقایای غذای مانده که حالا کپک زده دیده نمی شود. بوی کپک به صورتم می خورد حالم بد می شود با اکراه غذاهای مانده را به سطل زباله پرت می کنم. شیر آب را باز می کنم آب لوله کثیف است چیزی جز گل و لای و خاک دیده نمی شود. از فکر خوردن آب منصرف می شوم به سمت پنجره می روم تا کمی هوای تازه به صورتم بخورد. شهر انگار هزار سال است مرده. کسی در آن دیده نمی شود. جز کارگری بیل به دست در وسط میدان شهرداری که صورتش را با چفیه ای بسته و کنارش سگی گرسنه ولگرد زمین را بو می کند کمی بعد مثل جنازه ای کنار مرد پهن می شود. سرم را به سمت ساختمان تو سری خور و قدیمی سمت چپم کج می کنم.می دانم که نیست. خیلی وقت پیش رفته مثل اغلب مردم شهر که با آمدن بادهای موسمی کوچ می کنند و می روند. حرفهایش مثل نوار در سرم تکرار می شود: اینجا بمانم که چه شود؟ نه شغلی نه انگیزه و اشتیاقی، آدم برای ماندن باید دلیل داشته باشد. بغض گلویم را می گیرد و با خود می گویم: می دانم که من دلیلت نبودم. باد با فشار توی صورتم می خورد بلافاصله پنجره را می بندم. سرفه نمی گذارد سرپا بمانم چند بار نزدیک بود نقش زمین شوم. خودم را مثل یک جنازه روی تخت پرت می کنم دوباره حرفهایش توی سرم می پیچد، این دنیا که تحصیلکرده نمی خواهد عقب مانده بیشتر به کارش می آید تو هم اگر اینجا چیزی برای ماندن نداری برو از من به تو گفتن اینجا خودت را تلف نکن حیفی تو. اشک به چشم هایم هجوم می آورد، با خودم می گویم یعنی حالا تو کجایی؟ چرا هیچ ردی از خودت نگذاشتی؟ آدم لااقل یک خداحافظی خشک وساده می کند و خبر می دهد که کجا می رود! دوباره کوهی از سرفه همراه با آن سردرد به سراغم می آید.سعی می کنم بخوابم اما نمی توانم چشم هایم مدتهاست با خواب بیگانه شده.هزارجورفکر و خیال به سرم می آید به خودم دلداری می دهم که حداقل از مملکت نرفته همین دورا براست تو یکی از همین شهرها برای کار رفته مادرش هم که اهل رفتن به مملکت غریب نبود پس همین جاست. دوباره با خودم می گویم یعنی حالش خوبه؟ ممکنه عسلویه رفته باشه؟ از آنجا خیلی حرف می زد.کاش این بادهای موسمی تمام شود کاش بیماری و بیکاری تمام شود چند آدم درست و حسابی اداره شهر را به عهده بگیرند او هم برگردد. او که به همه چیز معترض بود به باد به هوا به آدمیزاد به شهر به برگ های روی زمین؛ حالا مگر راضی شدن او کار ساده ای است؟! کاش نشانه ای از او داشتم برایش نامه می نوشتم تنها چیزی که از او دارم ایمیل بود حتی خطش هم عوض شده است. فقط یک آنتن دارم که هر لحظه ممکن است قطع شود. با هزار بدبختی به اینترنت وصل می شوم به جستجوی ایمیل ها می پردازم نامش را خیلی سریع پیدا می کنم آزاد ارجمند. -«سلام آزاد امیدوارم حالت خوب باشه؛ خیلی وقته ازت بیخبرم اصلا کجایی تو؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟» جوابی نمی گیرم می دانم که به این زودی ها از جواب خبری نیست. سرم گیج می رود سعی می کنم بخوابم هنوز چشم هایم را روی هم نگذاشته ام که صدای زنگی شبیه پیام از گوشیم بلند می شود ایمیل دارم. بازش می کنم. اولین بار است که اینقدر زود پاسخ می دهد. - سلام ارغوان جون من عسلویه ام ببخشید که بدون خداحافظی رفتم راستش دلم نیامد. بلافاصله در پاسخ می گویم کی میای چیزی به عید نمانده، میای مگه نه؟ منتظرم نمی گذارد چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد که می گوید: نه ارغوان جون دیگه نمیام تحمل وضع اون شهر و بیکاری و بیماری و بدبختیاش را ندارم من اینجا با مامان پریم موندگار شدم. ناامیدانه موبایلم را کنار می گذارم. غم سنگینی در عمق جانم جای می گیرد یعنی حالا من مانده ام و چند خاطره و این کارگر میدان شهرداری و سگی که هر روز همین حوالی پرسه می زند؟! چرا غصه هایم تمام نمی شود؟ خسته ام میلی به هیچ کاری ندارم اما دلم تغییر می خواهد یک تحول عمیق. در حال فکر کردن به این چیزها هستم که دوباره صدای مسیج گوشی ام بلند می شود. دیگر میلی به پاسخ و ادامه گفتگو ندارم چون جوابم را گرفتم با مامان پریم عسلویه می مونیم. با این همه کنجکاوم که بدانم چه می گوید ایمیلم را باز می کنم. می دانستم که اوست. -ارغوان چرا از اون شهر نمیای بیرون ؟ چی داره که موندی جز بیماری، بیکاری و فقر و فلاکت و گرد و غبار چی داره؟! تو هم بیا عسلویه. میونه ام با رییسم خوبه درباره ات باهاش حرف می زنم که یه جا مشغول کار شی. نظرت چیه؟ میای مگه نه؟ میدانم که میلی به رفتن ندارم اگر قرار بود بروم زودتر از این ها می رفتم برایش می نویسم: نه آزاد جون تصمیمی برای رفتن از این شهر ندارم من می مونم شاید بتونم کاری کنم حتی یه کار کوچیک. آزاد دیگر چیزی نمی نویسد معلوم است که از من ناامید شده من هم گفتگو را تمام می کنم. شاید این طور بهتر باشد. خودم را با این کلمات دلداری می دهم اما این را هم می دانم که دلم نمی خواهد از شهر آلوده و بیمارم از این خانه فکستنی بروم. پروژه مربوط به محیط زیست را از کیف کارم بیرون می آورم. پروژه ای از دو سال پیش همین طور در گوشه خانه خاک می خورد و این اواخر نمی دانم چه چیز باعث شد آن را دوباره در کیفی که یک روز کیف کار بود، بگذارم. با خودم عهد می بندم که آنقدر شهرداری بروم تا موفق به دیدار یک مقام مسئول و نشان دادن پروژه ام به او شوم. این هم تیری است در تاریکی. از این انفعال خسته ام می خواهم کاری کنم هر کاری غیر از مهاجرت حتی درون وطنی. چیزی به پایان سال نمانده گرد و غبار هنوز با ماست. بعد از گفتگویم با آزاد کاری جز اینکه هر روز صبح به شهرداری بروم، ندارم. پس از هفته ها رفت و آمد تازه توانستم معاون شهری را ببینم و پروژه ام را برای حل معضل گرد و خاک و بیماری به او نشان دادم؛ عجیب اینکه استقبال کرد و گفت باید با شهردار حرف بزنم و بعد به شما اطلاع می دهیم. سه هفته از گفتگویم با معاون شهری و وعده اش گذشته تقریبا ناامید شدم و پیشنهاد آزاد مثل وسوسه ای شیرین در سرم می چرخد به خودم می گویم اگر اینجا خبری نشد می روم دیگر بمانم که چه؟! در روزهای پایانی اسفندماه بود که از شهرداری تماس گرفتند و گفتند: فردا صبح شهردار می خواهد شما را ببیند. از مرد پشت تلفن می پرسم: با پروژه ام موافقت شده؟ مرد خیلی سرد و صریح می گوید:« نمی دانم به من گفتند که به شما بگویم صبح فردا شهرداری باشید.» سکوت می کنم و موجی از دلشوره، نگرانی و کنجکاوی به سراغم می آید مرد پشت تلفن برای اینکه مطئمن شود گوش می دهم، می پرسد:شنیدید چی گفتم؟ خیلی زود به خودم می آیم و با لحن جدی می گویم:« بله حتما.» صبح فردایش به شهرداری می روم شهردار بدون اینکه از جایش بلند شود با حرکت دست تعارفم می کند تا بنشیم! بدون مقدمه می گوید: معاون شهری پروژه شما را در کاهش معضل گرد و غبار اثر بخش می داند و شهرداری هم تصمیم گرفته این پروژه را اجرایی کند گرچه این پروژه بودجه زیادی می خواهد ولی چاره ای نیست در ابتدا با شما یک قرارداد کوچک می بندیم. راستش از شنیدن صحبت های شهردار در پوستم نمی گنجم آنقدر خوشحالم که دوست دارم پرواز کنم. هر کاری می کنم تا زودتر از ساختمان شهرداری بیرون بیایم. به خودم قول دادم درخت بکارم چند درخت می خرم و به یاد آزاد، پدر و مادرم و در آخر به خاطر خودم و شهرم می کارم. کارگر میدان شهرداری به کمکم می آید سگ سفید به وجد آمده و پارس می کند انگار می خواهد بگوید آهای مردم خبری در راه است. تنها دو روز به آمدن سال جدید زمان باقی مانده است. بادهای موسمی هنوز متوقف نشده اما شهردار از خود راضی شهر قول داده خیلی زود پروژه را اجرایی کند. می دانم روزی شهرم بالاخره جای زندگی خواهد شد و آزاد و همه دوستانم حتی توکاها بر می گردند دیگر کسی خیال رفتن به سرش نمی زند. داستان کوتاه / ایستگاه ، نوشته هستی قاسمی سخن نیوز : داستان کوتاه / ایستگاه ، نوشته هستی قاسمی در تمام این سالها یاد گرفته بودم هیچ وقت منتظر نباشم چون می دانستم آن آدم نمی آید وقتی هم که می آید یا دیر است و یا همه چیزعوض شده است. اما باز منتظر می ماندم هر روزغروب بعد از پایان ساعت کاری به ایستگاه قطار می رفتم آخر شب در میان نگاه کنجکاو همسایه ها و کاسب ها به خانه بر می گشم. تقریبا تمام ۱۰ سال گذشته زندگی ام در انتظار و حرفهای نگفته گذشت. آخرین باری که او را پس از چند سال دیدم طره نقره ای رنگی بر روی پیشانی بلندش ریخته و زیر چشم هایش گود شده بود مثل موجودی فلک زده و ورشکسته ای به نظر می رسید که به آخر خط رسیده باشد. چیزی که عجیب بود اینکه حتی گذر زمان هم نتوانست ذره ای از جذابیتش کم کند. ایستگاه شلوغ بود آنقدر در خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد و مثل یک آدم غریبه از کنارم رد شد. هر چقدر هم که صدایش کردم نشنید. کمی بعد هر چقدر که چشم چرخاندم نبود. دست از پا درازتر در میان نگاه فضول همسایه ها به خانه برگشتم. خانه سرد و تاریک بود همه چیز بوی رخوت می داد. پیام های صوتی را در میان این همه بی حوصلگی و دل زدگی زیر و رو کردم. شاید هنوز منتظر کسی بودم یا به قول پری به دنبال امید تازه ای می گشتم! صداها غریبه نبود. صدای مادر و دوستم پری. پیام اول: نادیا نگرانتم تماس بگیر مامان جون؛ خیلی وقته ازت بی خبرم. پیام دوم: اصلا معلومه کجایی نادی؟ تا کی قراره به اون ایستگاه لعنتی بری؟ و.... کلافه و بی حوصله پیام های صوتی را بستم وبه گوشه ای روی مبل پرت کردم. به تابلوی روبرو که او برای روز تولدم از یک گالری معروف خریده بود زل زدم. خدا می داند که چقدر اضافه کاری کرده بود تا این تابلوی امپرسیونیسم را بخرد. نمی دانم از روی علاقه بود یا برای حفظ پرستیژ یا شاید هم دلش به حالم سوخت و با خودش فکر کرد باید همه بی توجهی هایش را جبران کند! لااقل در رفتارش که نشانی از علاقه دیده نمی شد. تماشای تابلو مثل گردابی مرا در گذشته فرو برد همه روزهای تلخ و شیرین گذشته در برابر چشم هایم جان گرفت. روزی را به یاد آوردم که پرنده ای با بال شکسته در سردترین روز زمستان، خود را با آخرین نفس ها و ته مانده های امیدش به بالکن پرت کرده بود با این خیال تا یکی از ما نجاتش دهد و مرهمی روی زخم ناسورش بگذارد. نیما از میان بی تفاوتی ها داوطلب شد پرنده را به تحریریه آورد بالهایش را با یک تکه چوب و نوارچسب بست و در جعبه ای کنار رادیاتور گذاشت. بعد چیزی در گوش پرنده نجوا کرد که فقط خودش شنید و پرنده. کمی بعد پشت میزش برگشت اما بازهم چشم از آن موجود کوچک بر نداشت. متوجه نگاه های خیره به او بودم. نگاه همان آدم هایی که دوست داشتند سر به تنش نباشد و او را به خاطر زبان تند و تیز وجسارت ستودنی اش دوست نداشتند. می دانستم که حتی به مهربانیش هم حسادت می کردند. چند روز گذشت پرنده در همان جای گرم و نرمش کنار رادیاتور حالش رو به بهبود بود و نیما هم کیفش حسابی کوک . آنقدر که با صدای بلند توی تحریریه آواز می خواند و می گفت که فردا صبح آزادش می کنم. پرنده را نوازش کرد و گفت:«دیگه چیزی نمونده بری پیش دوستات فقط یکم دیگه طاقت بیار.» اما صبح فردا پرنده دیگر نفس نمی کشید انگار کسی او را ازعمد خفه کرده بود. بعد از پرنده، نیما هم زنده نبود تا مدتها با کسی حرف نمی زد. مثل جنازه ای متحرک می آمد و می رفت. انگار مطمئن بود که کسی پرنده را کشته، کسی از بین همان ها که دوستش نداشتند و تشنه به خونش بودند. تقریبا یکماه گذشت تا حالش سرجا آمد. یک روز او را اتفاقی توی ایستگاه مترو دیدم. هر دومان عجله داشتیم من برای رسیدن به تحریریه و او برای تغییر ناگهانی زندگی اش! از دیدنم تعجب نکرد انگار که ساعت ها منتظرم بود. هنوز نفسم هم سر جایش نیامده بود که بی مقدمه گفت با من ازدواج می کنی؟! انگار که داشت از چیزی یا کسی فرار می کرد اما من این فرار را دوست داشتم. این عجله را برای بودن با او دوست داشتم فقط از درک حقیقت عاجز بودم. از درک اینکه او از کسی به کسی دیگر پناه آورد تا زخم هایش را با او التیام ببخشد اما غافل از اینکه قلبش برای همان او می تپید حتی وقتی که دست هایش توی دست های من بود! قلب و ذهنش جای دیگری بود. از ورق زدن خاطرات گذشته خسته شده بودم آرام زیرلب انگار کسی در آن خانه سوت و کور صدایم را می شنید، گفتم: برای امروز کافیه. اما کافی نبود. فکر و حضور او بخشی از زندگی من شده بود. حتی وقتی که زندگی مشترکم را با او شروع کردم باز هم احساس ناکافی بودن نسبت به او داشتم مدام از خودم می پرسیدم من چه چیز از آن زن کم دارم یا شاید او در برابرم زیادی بزرگ است؟! اما این توهم یا شاید علاقه من بود که نیما را در نظرم زیادی بزرگ نشان می داد. به تدریج رفتار سرد و بی تفاوتش زندگی را با او برایم دشوار کرد با این همه، ماجرا از جایی بیخ برداشت که گفتگویم با پیمان همسایه دیوار به دیوارمان برایش تبدیل به سوظن شد. در حالی که گفتگوی ما به همان دیدار راه پله و احوالپرسی منتهی می شد. سوظنی که مثل یک بیماری واگیردار به زن مرد همسایه هم منتقل شد. به خصوص که این اواخر صدای دعواها و درگیری پیمان با زنش را می توانستم از خانه بشنوم. برای اینکه سوء ظن را از بین ببرم سعی می کردم در ساعاتی از خانه خارج شوم تا ناگزیر به رویارویی و گفتگو با او نباشم. بی فایده بود هربار پیمان جلو راهم سبز می شد و از هر دری حرف می زد تا اینکه همسرش طاقت نیاورد و آبروریزی به پا کرد. به همین دلیل پیمان از آپارتمان اسباب کشی کرد و به محله بالاتر رفت. اما زندگیش زیاد دوام نیاورد و خیلی زود از همسرش جدا شد. در واقع پیمان بهانه ای خوبی برای نیما بود تا به زندگی ای که از روی عجله و فرار از یک عشق نافرجام انتخاب کرد، پایان دهد. نیما بدون اینکه فرصتی برای توضیح به من بدهد خانه را ترک کرد. من مانده بودم با حرفهای نگفته به اینکه چرا زندگی ام را به باد داد چرا وقتی دوستم نداشت، خواست برای باقی عمر کنارش باشم؟ چرا بدون اینکه حرفهایم را بشنود خانه را ترک کرد؟ چند روز بعد از رفتنش دلم طاقت نیاورد. حرفهایم مثل عقده توی دلم سنگینی می کرد بیش از هر چیزعادت نداشتم بازنده باشم. هیچ رد و نشانه ای هم از او نداشتم جز اینکه فقط گاهی از پری می شنیدم او نزد مادرش به ارومیه رفته و بعضی وقتها اگر کار یا پروژه ای باشد به تهران می آید. ۱۰سال هر روز غروب به ایستگاه قطار رفتم تا او را ببینم و به او بگویم چیزی نبود تو دنبال بهونه برای رفتن می گشتی. ۱۰سال انتظار برای چه؟! برای کسی که وقتی هم بود انگارنبود! یک شب قبل از اینکه خاطراتش را برای همیشه زنده به گور کنم به خودم قول دادم که فردا آخرین باری خواهد بود که به آن ایستگاه لعنتی میروم همین طورهم شد.عصر روز بعد در حالی که زیباترین لباسم را پوشیدم و رژلب صورتی ام را زدم به ایستگاه قطار رفتم ساعت ها منتظر ماندم هوا سرد بود و سوز داشت. دست هایم کرخت و استخوان پاهایم بی جان شده بود. از آسمان یکریز برف می بارید قطارهم با تاخیر رسید درِهر واگنی که باز می شد قلبم از جایش کنده می شد. فکر دیدن او برای من سخت ترین کار ممکن در این دنیای پرهیاهو بود. میان شلوغی ها مثل همیشه بازهم به دنبال نیما گشتم. بالاخره نیما را دیدم که از فاصله نه چندان دور می آمد اما تنها نبود دستش توی دست زنی قد بلند و قلمی بود،شاید همان عشق سابق. زن از ته دل میخندید آنقدر که دندان های سفیدش از میان رژ لب قرمزش پیدا بود. همین زیبایی اش را دو چندان می کرد. حجم وسیع مسافر در آن هوای استخوان سوز مثل رودخانه ای خروشان مرا رو به جلو هل می داد ناگزیر کمی نزدیک تر شدم. فقط زن نبود که آنطور عمیق می خندید نیما هم برق شادی از نگاهش موج می زد مثل کسی که در خوشبختی غوطه ور باشد هیچ وقت ندیده بودم کنار من اینقدر خوشحال باشد. با خود گفتم این همه انتظار برای هیچ! اصلا چرا باید به او توضیح می دادم. آنهم به مردی که هیچ وقت دلش با من نبود! کاسه چشم هایم مثل گودالی پر از آب شده بود. بلافاصله خسته و مأیوس، ایستگاه را به قصد خانه ترک کردم. قبل از اینکه کلید توی قفل بیندازم پیمان را با چند نایلون خرت و پرت دیدم. او را از وقتی که از این آپارتمان رفته بود هیچ وقت ندیدم. با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟ انگار که میدانست هنوز اینجا هستم، گفت: اومدم گود بای پارتی زیدم! تو خوبی؟ اشک مجالم نداد چیزی بین پریشانی ونفرت ازعالم وآدم. بلافاصله پله ها را دو تا یکی به سمت خانه دویدم و در را بهم کوبیدم. درحالی که پیمان پشت در ایستاده بود وهمانطور صدایم می زد:« نادیا چت شده؟ من که می دونم تقصیر اون مرتیکه هست در را باز کن نادیا! می تونم همه چیز را درست کنم، بهت قول می دم.» دست هایم می لرزید هم از خشم و هم از سرما. به طرز جنون آوری فریاد زدم: از اینجا گم شو... نمیدانم چراعصبانی بودم شاید می خواستم خودم را خالی کنم و شاید هم پیمان آخرین جرعه امیدم برای ادامه این زندگی رقت انگیز بود. بیشتر دلیل عصبانیتم این بود که او را مقصر از هم پاشیدن زندگی ام می دانستم. موبایلش زنگ خورد صدایش را می شنیدم که می گفت:«الو تو آپارتمانم الان میام عزیزم.» لحظه ای بعد دیگر صدای پیمان نمی آمد او رفته بود. من هم بدون انتظار برای رویش امید تازه ای، بلافاصله با سمساری تماس گرفتم تا از شر تمام خاطراتش به خصوص کادوی تولد، همان تابلوی نقاشی امپرسیونیسم مردی که روزی حاضر بودم به خاطرش همه رنج های جهان را تحمل کنم و حالا برایم غریبه شده بود، خلاص شوم. خانه را از همه نشانه هایش پاک کردم مثل کسی که مرده و وسایلش را خیرات می کنند.
سخن نیوز : داستان کوتاه / ایستگاه ، نوشته هستی قاسمی در تمام این سالها یاد گرفته بودم هیچ وقت منتظر نباشم چون می دانستم آن آدم نمی آید وقتی هم که می آید یا دیر است و یا همه چیزعوض شده است. اما باز منتظر می ماندم هر روزغروب بعد از پایان ساعت کاری به ایستگاه قطار می رفتم آخر شب در میان نگاه کنجکاو همسایه ها و کاسب ها به خانه بر می گشم. تقریبا تمام ۱۰ سال گذشته زندگی ام در انتظار و حرفهای نگفته گذشت. آخرین باری که او را پس از چند سال دیدم طره نقره ای رنگی بر روی پیشانی بلندش ریخته و زیر چشم هایش گود شده بود مثل موجودی فلک زده و ورشکسته ای به نظر می رسید که به آخر خط رسیده باشد. چیزی که عجیب بود اینکه حتی گذر زمان هم نتوانست ذره ای از جذابیتش کم کند. ایستگاه شلوغ بود آنقدر در خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد و مثل یک آدم غریبه از کنارم رد شد. هر چقدر هم که صدایش کردم نشنید. کمی بعد هر چقدر که چشم چرخاندم نبود. دست از پا درازتر در میان نگاه فضول همسایه ها به خانه برگشتم. خانه سرد و تاریک بود همه چیز بوی رخوت می داد. پیام های صوتی را در میان این همه بی حوصلگی و دل زدگی زیر و رو کردم. شاید هنوز منتظر کسی بودم یا به قول پری به دنبال امید تازه ای می گشتم! صداها غریبه نبود. صدای مادر و دوستم پری. پیام اول: نادیا نگرانتم تماس بگیر مامان جون؛ خیلی وقته ازت بی خبرم. پیام دوم: اصلا معلومه کجایی نادی؟ تا کی قراره به اون ایستگاه لعنتی بری؟ و.... کلافه و بی حوصله پیام های صوتی را بستم وبه گوشه ای روی مبل پرت کردم. به تابلوی روبرو که او برای روز تولدم از یک گالری معروف خریده بود زل زدم. خدا می داند که چقدر اضافه کاری کرده بود تا این تابلوی امپرسیونیسم را بخرد. نمی دانم از روی علاقه بود یا برای حفظ پرستیژ یا شاید هم دلش به حالم سوخت و با خودش فکر کرد باید همه بی توجهی هایش را جبران کند! لااقل در رفتارش که نشانی از علاقه دیده نمی شد. تماشای تابلو مثل گردابی مرا در گذشته فرو برد همه روزهای تلخ و شیرین گذشته در برابر چشم هایم جان گرفت. روزی را به یاد آوردم که پرنده ای با بال شکسته در سردترین روز زمستان، خود را با آخرین نفس ها و ته مانده های امیدش به بالکن پرت کرده بود با این خیال تا یکی از ما نجاتش دهد و مرهمی روی زخم ناسورش بگذارد. نیما از میان بی تفاوتی ها داوطلب شد پرنده را به تحریریه آورد بالهایش را با یک تکه چوب و نوارچسب بست و در جعبه ای کنار رادیاتور گذاشت. بعد چیزی در گوش پرنده نجوا کرد که فقط خودش شنید و پرنده. کمی بعد پشت میزش برگشت اما بازهم چشم از آن موجود کوچک بر نداشت. متوجه نگاه های خیره به او بودم. نگاه همان آدم هایی که دوست داشتند سر به تنش نباشد و او را به خاطر زبان تند و تیز وجسارت ستودنی اش دوست نداشتند. می دانستم که حتی به مهربانیش هم حسادت می کردند. چند روز گذشت پرنده در همان جای گرم و نرمش کنار رادیاتور حالش رو به بهبود بود و نیما هم کیفش حسابی کوک . آنقدر که با صدای بلند توی تحریریه آواز می خواند و می گفت که فردا صبح آزادش می کنم. پرنده را نوازش کرد و گفت:«دیگه چیزی نمونده بری پیش دوستات فقط یکم دیگه طاقت بیار.» اما صبح فردا پرنده دیگر نفس نمی کشید انگار کسی او را ازعمد خفه کرده بود. بعد از پرنده، نیما هم زنده نبود تا مدتها با کسی حرف نمی زد. مثل جنازه ای متحرک می آمد و می رفت. انگار مطمئن بود که کسی پرنده را کشته، کسی از بین همان ها که دوستش نداشتند و تشنه به خونش بودند. تقریبا یکماه گذشت تا حالش سرجا آمد. یک روز او را اتفاقی توی ایستگاه مترو دیدم. هر دومان عجله داشتیم من برای رسیدن به تحریریه و او برای تغییر ناگهانی زندگی اش! از دیدنم تعجب نکرد انگار که ساعت ها منتظرم بود. هنوز نفسم هم سر جایش نیامده بود که بی مقدمه گفت با من ازدواج می کنی؟! انگار که داشت از چیزی یا کسی فرار می کرد اما من این فرار را دوست داشتم. این عجله را برای بودن با او دوست داشتم فقط از درک حقیقت عاجز بودم. از درک اینکه او از کسی به کسی دیگر پناه آورد تا زخم هایش را با او التیام ببخشد اما غافل از اینکه قلبش برای همان او می تپید حتی وقتی که دست هایش توی دست های من بود! قلب و ذهنش جای دیگری بود. از ورق زدن خاطرات گذشته خسته شده بودم آرام زیرلب انگار کسی در آن خانه سوت و کور صدایم را می شنید، گفتم: برای امروز کافیه. اما کافی نبود. فکر و حضور او بخشی از زندگی من شده بود. حتی وقتی که زندگی مشترکم را با او شروع کردم باز هم احساس ناکافی بودن نسبت به او داشتم مدام از خودم می پرسیدم من چه چیز از آن زن کم دارم یا شاید او در برابرم زیادی بزرگ است؟! اما این توهم یا شاید علاقه من بود که نیما را در نظرم زیادی بزرگ نشان می داد. به تدریج رفتار سرد و بی تفاوتش زندگی را با او برایم دشوار کرد با این همه، ماجرا از جایی بیخ برداشت که گفتگویم با پیمان همسایه دیوار به دیوارمان برایش تبدیل به سوظن شد. در حالی که گفتگوی ما به همان دیدار راه پله و احوالپرسی منتهی می شد. سوظنی که مثل یک بیماری واگیردار به زن مرد همسایه هم منتقل شد. به خصوص که این اواخر صدای دعواها و درگیری پیمان با زنش را می توانستم از خانه بشنوم. برای اینکه سوء ظن را از بین ببرم سعی می کردم در ساعاتی از خانه خارج شوم تا ناگزیر به رویارویی و گفتگو با او نباشم. بی فایده بود هربار پیمان جلو راهم سبز می شد و از هر دری حرف می زد تا اینکه همسرش طاقت نیاورد و آبروریزی به پا کرد. به همین دلیل پیمان از آپارتمان اسباب کشی کرد و به محله بالاتر رفت. اما زندگیش زیاد دوام نیاورد و خیلی زود از همسرش جدا شد. در واقع پیمان بهانه ای خوبی برای نیما بود تا به زندگی ای که از روی عجله و فرار از یک عشق نافرجام انتخاب کرد، پایان دهد. نیما بدون اینکه فرصتی برای توضیح به من بدهد خانه را ترک کرد. من مانده بودم با حرفهای نگفته به اینکه چرا زندگی ام را به باد داد چرا وقتی دوستم نداشت، خواست برای باقی عمر کنارش باشم؟ چرا بدون اینکه حرفهایم را بشنود خانه را ترک کرد؟ چند روز بعد از رفتنش دلم طاقت نیاورد. حرفهایم مثل عقده توی دلم سنگینی می کرد بیش از هر چیزعادت نداشتم بازنده باشم. هیچ رد و نشانه ای هم از او نداشتم جز اینکه فقط گاهی از پری می شنیدم او نزد مادرش به ارومیه رفته و بعضی وقتها اگر کار یا پروژه ای باشد به تهران می آید. ۱۰سال هر روز غروب به ایستگاه قطار رفتم تا او را ببینم و به او بگویم چیزی نبود تو دنبال بهونه برای رفتن می گشتی. ۱۰سال انتظار برای چه؟! برای کسی که وقتی هم بود انگارنبود! یک شب قبل از اینکه خاطراتش را برای همیشه زنده به گور کنم به خودم قول دادم که فردا آخرین باری خواهد بود که به آن ایستگاه لعنتی میروم همین طورهم شد.عصر روز بعد در حالی که زیباترین لباسم را پوشیدم و رژلب صورتی ام را زدم به ایستگاه قطار رفتم ساعت ها منتظر ماندم هوا سرد بود و سوز داشت. دست هایم کرخت و استخوان پاهایم بی جان شده بود. از آسمان یکریز برف می بارید قطارهم با تاخیر رسید درِهر واگنی که باز می شد قلبم از جایش کنده می شد. فکر دیدن او برای من سخت ترین کار ممکن در این دنیای پرهیاهو بود. میان شلوغی ها مثل همیشه بازهم به دنبال نیما گشتم. بالاخره نیما را دیدم که از فاصله نه چندان دور می آمد اما تنها نبود دستش توی دست زنی قد بلند و قلمی بود،شاید همان عشق سابق. زن از ته دل میخندید آنقدر که دندان های سفیدش از میان رژ لب قرمزش پیدا بود. همین زیبایی اش را دو چندان می کرد. حجم وسیع مسافر در آن هوای استخوان سوز مثل رودخانه ای خروشان مرا رو به جلو هل می داد ناگزیر کمی نزدیک تر شدم. فقط زن نبود که آنطور عمیق می خندید نیما هم برق شادی از نگاهش موج می زد مثل کسی که در خوشبختی غوطه ور باشد هیچ وقت ندیده بودم کنار من اینقدر خوشحال باشد. با خود گفتم این همه انتظار برای هیچ! اصلا چرا باید به او توضیح می دادم. آنهم به مردی که هیچ وقت دلش با من نبود! کاسه چشم هایم مثل گودالی پر از آب شده بود. بلافاصله خسته و مأیوس، ایستگاه را به قصد خانه ترک کردم. قبل از اینکه کلید توی قفل بیندازم پیمان را با چند نایلون خرت و پرت دیدم. او را از وقتی که از این آپارتمان رفته بود هیچ وقت ندیدم. با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟ انگار که میدانست هنوز اینجا هستم، گفت: اومدم گود بای پارتی زیدم! تو خوبی؟ اشک مجالم نداد چیزی بین پریشانی ونفرت ازعالم وآدم. بلافاصله پله ها را دو تا یکی به سمت خانه دویدم و در را بهم کوبیدم. درحالی که پیمان پشت در ایستاده بود وهمانطور صدایم می زد:« نادیا چت شده؟ من که می دونم تقصیر اون مرتیکه هست در را باز کن نادیا! می تونم همه چیز را درست کنم، بهت قول می دم.» دست هایم می لرزید هم از خشم و هم از سرما. به طرز جنون آوری فریاد زدم: از اینجا گم شو... نمیدانم چراعصبانی بودم شاید می خواستم خودم را خالی کنم و شاید هم پیمان آخرین جرعه امیدم برای ادامه این زندگی رقت انگیز بود. بیشتر دلیل عصبانیتم این بود که او را مقصر از هم پاشیدن زندگی ام می دانستم. موبایلش زنگ خورد صدایش را می شنیدم که می گفت:«الو تو آپارتمانم الان میام عزیزم.» لحظه ای بعد دیگر صدای پیمان نمی آمد او رفته بود. من هم بدون انتظار برای رویش امید تازه ای، بلافاصله با سمساری تماس گرفتم تا از شر تمام خاطراتش به خصوص کادوی تولد، همان تابلوی نقاشی امپرسیونیسم مردی که روزی حاضر بودم به خاطرش همه رنج های جهان را تحمل کنم و حالا برایم غریبه شده بود، خلاص شوم. خانه را از همه نشانه هایش پاک کردم مثل کسی که مرده و وسایلش را خیرات می کنند.